تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیروز» ثبت شده است

۲ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
.

از نوشته های چند سال پیش...

مفهوم دوست را زمانی که با تو و بقیه ی بچه های کوچه لِی لِی بازی میکردیم،فهمیدم.فینال مسابقات بادبادک بازی را یادت هست؟من و تو عشق اسمارتیز خوردن بودیم...تو از من یکسال و خرده ای بزرگتر بودی.زمانیکه من اول دبستان بودم تو هم توکلاس کناری م دوم رو میخوندی.سرویس مون هم یکی بود.آقای صادقی رو یادته؟ازون جاییکه من و تو هم اسم بودیم و همیشه سر این موضوع دعوامون میشد،بچه های کوچه یه راهی گذاشتن جلو پامون.تو شدی بزرگه،من شدم کوچیکه.رفیق فابریکت فائزه بود که میشد همسایه روبروی ما و همسایه بغلی تو.جدایی بچه گونه مون زمانی شروع شد که بابات امتحان وکالت قبول شد.نمیتونسم کلاس گذاشتنا،خرجای الکی ت،خرپولیت و... تحمل کنم.یادته تو سرویس اقای صادقی ناغافل برگشتی بهم ی چی گفتی و دلمو شکوندی؟باهم قهر کردیم.ازونجایی که من آدم قهر کردن نیسم عصرش دسته بدمیتونامو برداشتم و اومدم در خونتون...عطیه بیا باهم بدمینتون بازی کنیم...بازی کردیم.با همون لبای کوچیکت که هنوزم کوچیکه بوسیدیم...اولین کسی که تو کل کوچه گوشی خرید تو بودی.ازون روز هروقت میدیمت داشتی با گوشیت حرف میزدی.اون روز که اومدم خونتون و حوصلمون سررفته بود و از تو نیازمندی ها شماره ی اون پسره رو که پاترولش رو گذاشته بود برا فروش،رو برداشتیم و بهش زنگ زدیم رو یادته؟اسم مستعارت عسل بود...دانشگاه قبول شدی.همون رشته ای که میخواسی.دانشجو شدی. با هیچکس دیگه ای نبودی.اولین باری که ابروهاتو برداشتی اومدی در خونمون.گفتی تغییر کردم؟گفتم خوشگل شدی....جوون شدیم.بابای وکیلت مرد.صبح بود.مامان و بابات بیمارستان بودن.تو و عاطی خونه بودید.حمید اومد دم در خونمون.گف از خونتون صدا جیغ میاد.اومدم خونتون.درو کوبوندم.جیغ زدم.صدات کردم.در باز شد.عاطی تو تختش شوکه بود.تو هم تو تختت با موهای همیشه بلندت که دورت جمع شد بود جیغ میزدی.بغلت کردم.گریه کردیم.داد میزدی میگفتی دیگه بابا ندارم.همه میدونستن تو بابایی ترین ادم دنیایی.گریه کردیم.پاشدی لباس بپوشی.اون روز ماشینت 206 بود.میخاسی با 206 ت بری بیمارستان.می افتادی زمین هی.اومدم گرفتمت.داد زدی.گفتی بابامو میخام.گریه کردیم.میگفتی خدا من که توبه کردم پس چرا بابامو گرفتی؟گریه کردیم...عادت کردی به مرگ بابات.اما گاهی صدای گریه تو میشنیدم...فوق لیسانس قبول شدی.خواستگار میمد خونتون.میگفتی نمیخام.خاطرخواه پیدا کردی میگفتی نمیخام.میگفتیم باید بخای.میگفتی نمیخام...بلاخره خواستی هم اسم..امشب،امشبی که شب ارزوهاست دستت قراره بره تو دست مردت و من هنوز نیمدم ببینمت.نیمدم ببوسمت.نیمدم بغلت کنم باهم گریه کنیم.فقط یه پیام دادم:مبارکت باشه دوست بچگی هم اسمم....

+بچه ش هفته ی پیش به دنیا اومد...

۱ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۰
.

از نوشته هایِ یهوییِ بدونِ فکر:

گفته بودم خیلی چیزهایی که دوست داری را نباید خودت بخری.باید منتظر شوی هدیه بگیری اش.اصلا خیلی چیزها را آدم برای هدیه گرفتن دوست دارد.اگر خودت پول جمع کنی و بخری به محض اینکه گرفتی توی دستت یخ ت آب میشود.آتش ِ داشتنش خاموش میشود.مثل آن سِت فیروزه ای که توی نیشابور دیدیم!یا جعبه های جواهر قدیمی.دستکش های ِ چرم ِ رنگی.ماگ هایی با نقش های ریز ِ گل گلی.دفترچه های فانتزی.بشقاب های دیوار کوب حتی...ساعت مچی...ادکلن ورساچی...انگشترهایی با نگین یا سنگ های ریز...حتی تر شال گردن های بافتنی.تو دلت میخواهد یکی شال گردن را برایت ببافد تا اینکه بروی توی مغازه و آن را برای خودت بخری...بعد نگاهش کردم ُ گفتم:سال هاست دلم میخواهد ماشین تایپ ِ قرمزی هدیه بگیرم...سال هاست...تا پرواز کنم.مثل پانزده سال پیش که در ِ خانه باز شد و بابا برایم اُرگ خریده بود...

۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۶
.