تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

جدال برای ماندن و دوام آوردن

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۴:۵۹ ب.ظ

به سهام که نوشتنش به نوشتنم می‌آورد:


آمدم بنویسم که زندگی‌ام به قبل و بعد از کرونا تقسیم شده. اما دیدم نه. اینطورها هم نیست. زندگی من بارها به قبل و بعد از واقعه‌ای تقسیم شده است. وقتی دوستی، بهتر است به‌جای واژه‌ی دوست از صفت «انسان سمی» استفاده کنم، من را به‌طور ناگهانی از زندگی‌اش کنار گذاشت و من بودم و عجز ندانستن چرایی این جریان. بعد تکه‌تکه خودم را از گوشه و کنار دنیایم پیدا کردم و کنار هم گذاشتم تا چیزهایی را به خودم ثابت کنم. و ثابت کردم؟ تاحدودی. اما آن تلاش مداوم برای نجات خودم، برایم شگفت‌انگیز، رنج‌آور و غرورآفرین بود و هست. هروقت به آن روزها فکر می‌کنم چندین موقعیت برایم تداعی می‌شود. کلینیک روان‌شناسی و آن روان‌شناس احمق، خانه‌ی عمه‌ام که پناهگاهم شد و غروب پل خواجو. در این سه موقعیت من یک عجز پیوسته بودم. تنم یک چیز بود و روحم چیزی دیگر. روحم تنم را می‌کشاند و تنم روحم را. می‌خواستند من زنده بمانم. روزهای عجیبی که فکر بهشان غروب پل را پس ذهنم می‌آورد و سردی هوای پاییز را که می‌خواباند در گوشم. و من بودم که تنها بودم. یک تنهایی که حتی خدا را هم نداشت و نمی‌خواست داشته باشد.
بعدتر زندگی‌ام به قبل و بعد از سرکار رفتن ختم شد. اعتمادبه‌نفس سلام کردن نداشتم. سرم را زیر می‌انداختم، آهسته می‌رفتم، آهسته می‌آمدم، آهسته تایپ می‌کردم، آهسته زیر میز می‌رفتم و گریه می‌کردم. گمان می‌کردم زشت‌ترین آدم دنیا هستم. هنوز هم گمان می‌کنم آن روزها زشت بودم. زیبایی چیزی بود که می‌خواستمش و نداشتم. زیبایی ظاهرم، زییایی شخصیتم، زیبایی رابطه‌هایم، زیبایی جیب و حساب بانکی‌ام، زیبایی نوشتنم، زیبایی درونی‌ام. خاکستری درونم بود و باد می‌آمد و این خاکستر به سر و صورت درون و بیرون پاشیده می‌شد. تکه‌هایم هنوز پخش بودند. ترسو بودم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خواب. از خوراک. از آدم‌ها و از خودم. کار کردن به من جرات داد. بعد از جرات دوستی‌های سالم‌تر. شخصیت تکه پاره‌ام را تا حدودی به هم وصل کرد. درآمد به من حس مفید بودن داد. درآمد ثابت چیزی بود که می‌خواستم و نمی‌دانستم که به دست آوردنش چقدر می‌تواند زیر و رویم کند.
قبل‌ترش زندگی خوابگاهی تکانم داده بود و زندگی‌ام را به دو بخش قبل و بعد خودش تقسیم کرده بود. وابستگی‌هایی که خبری از آن نداشتم، رو آمده بود. اذیت‌ترم می‌کرد. پخش و پلاترم. گریان‌ترم. در گریز و تعقیب دیگران بودم و نمی‌دانستم در گریز از خودم هستم. خوابگاه من را هل داده بود به سمت اجتماعی بزرگ‌تر تا بدانم این من هستم و این هم رنج‌هایم.
می‌خواستم بنویسم کرونای خودم و مادرم زندگی‌ام را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. آن موقعی که در اوج استیصال شب‌ها تک و تنها مادرم را پاشویه می‌کردم، تبش را می‌گرفتم و از عدد 40 روی آن لرز می‌کردم. دستم با بریدگی‌ها سر لیوان بریده می‌شد. هرشب خواب مرگ می‌دیدم و در روز به خودم می‌گفتم تا کی دستانم کف پای مادرم را لمس می‌کند، آنها را ماساژ می‌دهد. نیمه شب‌ها از شدت اضطرابی که همراه کرونا آمده بود، دستانم را در هم گره می‌کردم و دور اتاق راه می‌رفتم. استیصالی بودم که دست و پا درآورده بود. دوستی قلبم را شکانده بود و اینجا بود که تراپیستم به کمکم آمد. از این رو می‌خواستم بنویسم که کرونا زندگی‌ام را به بعد و قبل خودش تقسیم کرد، چون این بار یاد گرفته بودم تکه‌های پراکنده‌ام کجا قایم می‌شوند. یک راست به دنبالشان رفتم. شاید نوازششان کردم و بعد سرجایشان گذاشتم. سرجایم هستم. همان جایی که باید باشم. آنجایی که بلد شده‌ام گهگاهی تکه‌هایم چطور بال در می‌آورند و کجا مخفی می‌شوند و چطور باید آنها را دوباره سرهم کنم.

 

نظرات (۵)

بعد از مدت‌ها، هزارسال و اندی و بیشتر، وبلاگ خوندم. دلم برای وبلاگ خوندن تنگ شد. حتی دلم برای خودم که سالها قبل، همون موقع‌ها که بازار وبلاگ داغ بود، تصمیم گرفته بود وبلاگ داشته باشه هم تنگ شد.. نوشتن و خوندن نوشته‌های آدم‌ها، دست آدم رو می‌گیره و با یه آبنبات چوبی یا بستنی کیم! می‌نشونه یه کنج آروم که از روزنه‌ای نور افتاده باشه روی زانوهات..! می‌دونی؟ 

پاسخ:
کاش همه اونایی که وبلاگشون رو ترک کردند دوباره برمیگشتند.

عطیه:*
چقدر کیف کردم و چقدر باهات همراه شدم در این قبل و بعدها که نوشتی ...

پاسخ:
بوس بهت:**

بند آخر رو که خوندم حقیقتا گریه‌ام گرفت. فکر می‌کردم نباید کرونا گرفتن مادرم این‌قدر روی من تاثیر بذاره. حس می‌کردم باید شجاع‌تر می‌بودم در مواجهه باهاش و این تاثیر عمیق و استیصال رو تجربه نمی‌کردم. 

اما الان، بعد از گذشت یک سال، وقتی درباره‌ی کابوس‌های شبانه اون دوران خوندم و راه‌رفتن‌های توی اتاق و اشک‌های پنهانی، حس می‌کنم حق داشتم این قدر تاثیر بگیرم از این اتفاق. 

خط آخر اما دلم رو گرم کرد. سرجای خود بودن و بلد بودن. 

امیدوارم و دعا می‌کنم که نقاط عطف بعدی برای شما و برای همه‌مون واقعه‌های خوشایندتری باشن:)

پاسخ:
بیا بغلم:**
حق داشتی. منم هنوز گاهی خواب بیماری میبینم. حتی خواب‌های بدتر.
۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۳:۱۲ آریامهر الوند

این نوشته پر از جمله های زیبا و بسیار قابل درک برای من بود.

اما بیشترین توجهم به "...دیدم نه. اینطورها هم نیست. زندگی من بارها به قبل و بعد از واقعه‌ای تقسیم شده است." جلب شد.

 

همونطور که گفتم بسیار زیبا و قابل درک. ممنونم از شما. انگار گاهی اوقات نوشته ها خیلی بیشتر از هر چیزی به آدم تسلا می دهند.

پاسخ:
ممنونم. لطف دارید.

یادش بخیررر وبلاگ داشتم. اولین باری که تو یه وبلاگ موندگار شدم وبلاگ زینب بود یه زینب دوست داشتنی. چت روم گذاشته بود داخل وبلاگش و شبای تابستون  یا عید و ماه رمضون و پاییز و زمستون همیشه با بچه هایی که پایه اونجا بودن تا خود صب چت میکردبم و میخندیدیم یادش واقعا بخیررر. چیه این واتساپ و اینستا. باز حداقل تلگرام از همش بهتره ولی هیچی وبلاگ نمیشه.

دلم اون سالها و اون ادمها و وبلاگ رو میخواد از ته قلبم. 

به نظرت میشه از نو شروع کرد ؟؟؟؟

یا باید تو قدیم بمونه؟ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی