جدال برای ماندن و دوام آوردن
به سهام که نوشتنش به نوشتنم میآورد:
آمدم بنویسم که زندگیام به قبل و بعد از کرونا تقسیم شده. اما دیدم نه. اینطورها هم نیست. زندگی من بارها به قبل و بعد از واقعهای تقسیم شده است. وقتی دوستی، بهتر است بهجای واژهی دوست از صفت «انسان سمی» استفاده کنم، من را بهطور ناگهانی از زندگیاش کنار گذاشت و من بودم و عجز ندانستن چرایی این جریان. بعد تکهتکه خودم را از گوشه و کنار دنیایم پیدا کردم و کنار هم گذاشتم تا چیزهایی را به خودم ثابت کنم. و ثابت کردم؟ تاحدودی. اما آن تلاش مداوم برای نجات خودم، برایم شگفتانگیز، رنجآور و غرورآفرین بود و هست. هروقت به آن روزها فکر میکنم چندین موقعیت برایم تداعی میشود. کلینیک روانشناسی و آن روانشناس احمق، خانهی عمهام که پناهگاهم شد و غروب پل خواجو. در این سه موقعیت من یک عجز پیوسته بودم. تنم یک چیز بود و روحم چیزی دیگر. روحم تنم را میکشاند و تنم روحم را. میخواستند من زنده بمانم. روزهای عجیبی که فکر بهشان غروب پل را پس ذهنم میآورد و سردی هوای پاییز را که میخواباند در گوشم. و من بودم که تنها بودم. یک تنهایی که حتی خدا را هم نداشت و نمیخواست داشته باشد.
بعدتر زندگیام به قبل و بعد از سرکار رفتن ختم شد. اعتمادبهنفس سلام کردن نداشتم. سرم را زیر میانداختم، آهسته میرفتم، آهسته میآمدم، آهسته تایپ میکردم، آهسته زیر میز میرفتم و گریه میکردم. گمان میکردم زشتترین آدم دنیا هستم. هنوز هم گمان میکنم آن روزها زشت بودم. زیبایی چیزی بود که میخواستمش و نداشتم. زیبایی ظاهرم، زییایی شخصیتم، زیبایی رابطههایم، زیبایی جیب و حساب بانکیام، زیبایی نوشتنم، زیبایی درونیام. خاکستری درونم بود و باد میآمد و این خاکستر به سر و صورت درون و بیرون پاشیده میشد. تکههایم هنوز پخش بودند. ترسو بودم. از همه چیز میترسیدم. از خواب. از خوراک. از آدمها و از خودم. کار کردن به من جرات داد. بعد از جرات دوستیهای سالمتر. شخصیت تکه پارهام را تا حدودی به هم وصل کرد. درآمد به من حس مفید بودن داد. درآمد ثابت چیزی بود که میخواستم و نمیدانستم که به دست آوردنش چقدر میتواند زیر و رویم کند.
قبلترش زندگی خوابگاهی تکانم داده بود و زندگیام را به دو بخش قبل و بعد خودش تقسیم کرده بود. وابستگیهایی که خبری از آن نداشتم، رو آمده بود. اذیتترم میکرد. پخش و پلاترم. گریانترم. در گریز و تعقیب دیگران بودم و نمیدانستم در گریز از خودم هستم. خوابگاه من را هل داده بود به سمت اجتماعی بزرگتر تا بدانم این من هستم و این هم رنجهایم.
میخواستم بنویسم کرونای خودم و مادرم زندگیام را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. آن موقعی که در اوج استیصال شبها تک و تنها مادرم را پاشویه میکردم، تبش را میگرفتم و از عدد 40 روی آن لرز میکردم. دستم با بریدگیها سر لیوان بریده میشد. هرشب خواب مرگ میدیدم و در روز به خودم میگفتم تا کی دستانم کف پای مادرم را لمس میکند، آنها را ماساژ میدهد. نیمه شبها از شدت اضطرابی که همراه کرونا آمده بود، دستانم را در هم گره میکردم و دور اتاق راه میرفتم. استیصالی بودم که دست و پا درآورده بود. دوستی قلبم را شکانده بود و اینجا بود که تراپیستم به کمکم آمد. از این رو میخواستم بنویسم که کرونا زندگیام را به بعد و قبل خودش تقسیم کرد، چون این بار یاد گرفته بودم تکههای پراکندهام کجا قایم میشوند. یک راست به دنبالشان رفتم. شاید نوازششان کردم و بعد سرجایشان گذاشتم. سرجایم هستم. همان جایی که باید باشم. آنجایی که بلد شدهام گهگاهی تکههایم چطور بال در میآورند و کجا مخفی میشوند و چطور باید آنها را دوباره سرهم کنم.
بعد از مدتها، هزارسال و اندی و بیشتر، وبلاگ خوندم. دلم برای وبلاگ خوندن تنگ شد. حتی دلم برای خودم که سالها قبل، همون موقعها که بازار وبلاگ داغ بود، تصمیم گرفته بود وبلاگ داشته باشه هم تنگ شد.. نوشتن و خوندن نوشتههای آدمها، دست آدم رو میگیره و با یه آبنبات چوبی یا بستنی کیم! مینشونه یه کنج آروم که از روزنهای نور افتاده باشه روی زانوهات..! میدونی؟