تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیروز» ثبت شده است

ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمره‌ی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگه‌ی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر هم‌کلاسی‌هایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و هم‌کلاسی‌هایم از سر و گردنش بالا می‌رفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمره‌ها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچه‌های کلاس، این من بودم که گوشه‌ای ایستاده بودم و نه اعتراضی می‌کردم و نه التماسی. استاد با تمام بی‌محلی‌اش به شاگردهای ملتمس در جواب سکون و سکوتم رو کرد به من و گفت: لعنت بهت میرزاامیری!

نفهمیدم چرا. نخواستم که بفهمم. شاید انتظار داشت تمام برگه را پر می‌کردم یا شاید دلش می‌خواست من هم با همین لهجه‌ی اصفهانی بنای زاری و التماس را به پا گیرم.

نمره‌ها روی نمودار نرفت و شبیه دومینو همه‌ی ما از این درس افتادیم.

تمام آن روزی که از امتحان برگشتم خوابگاه به بدخلقی و خاموش کردن گوشی‌ام گذشت. سوسول بازی است اگر بگویم که این اولین بار در زندگی‌ام بود که درسی را می‌افتادم. اما خب شاید کج خلقی‌ام بابت همین تجربه‌ی اولیه‌ام در مردود شدن، بود.

دیروز وقتی داشتم گوشی‌ام را به شارژ می‌زدم، خیلی اتفاقی یاد این خاطره افتادم. یاد حس تلخ زور زدن به مخ و ارور دادن. یاد وقتی که نمره‌ام را دیدم و ترسیدم از این عدد یک رقمی. یاد دوباره برداشتن درسی تکراری.

تمام این وقایع در زمان خودش برایم زهرمار بود. اما «گذشت». دیروز یادم آمد گذشت. از آن گنده‌تر و گندترش هم گذشت. تمام تب کردن‌هایم برای پایان نامه هم گذشت.

همه چیز تمام می‌شود. همه چیز.

غم‌ها. خنده‌ها. حرف‌ها. راه‌ها. پول‌ها. سفرها. روزها. شب‌ها. عمرها. بستنی‌ها. آلبالوها و و و و.

اما خب من تنها چیزی که از این دنیا می‌خواهم که ته نداشته باشد، «ریشه‌ی سبز امید» است.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۷
.

یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.

می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ می‌کرد، بها می‌داد و از نعمت عجیب «رهایی» بی‌بهره بود. ذهنی که مدام بشکن می‌زد و مرا هل می‌داد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگین‌تره، برنده می‌شد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه می‌گرفتم و همین‌ها را از خودم می‌کندم و می‌دادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. لخت شده‌ام. خودم کجایم؟ گم شده‌ام؟

ماه‌ها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی می‌خوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازل‌های خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد می‌کند اما گمان می‌کنم کافی‌ست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانه‌ام کافی‌ست.

متن را با این آرزو برایتان تمام می‌کنم:

امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچ‌کس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!

سال‌تان بی‌درد.

عطیه میرزاامیری

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۲
.

توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ایستاد و سوارم کردند.‌ مقنعه‌ی چانه‌دار سفیدم را بالا زده بودم تا باد گرم بپیچد لای موهای عرق کرده‌ی بهم چسبیده ام. باد زده بود لای موهایم. از پاچه و آستین و یقه‌ام سرازیر شده بود به پوست بدنم و قطره‌های عرق را دانه دانه خشک می‌کرد. به خانه که رسیده بودم با شکم خالی، با موهای چسبیده شده کف سر، با بوی گند پا، هندوانه‌ی یخ را گذاشته بودم جلویم و از شدت عطش و گرسنگی خورده بودم. بعد هم در همان حالت افتادم به جان ناهارم. آن‌قدر که از خستگی ناشی از امتحان و گرما و خوردن، در همان حالت خوابم برده بود و با تهوع از خواب بیدار شدم.

خودم را رسانده بودم به دستشویی و بالا آوردم. تمام محتویات داخل شکمم، تخمه هندوانه‌های شناور در برنج و لوبیا به من زل زده بودند. توی بوی گه و استفراغ در گوشه‌ا‌ی از دستشویی نشستم. غمگین نبودم. رها نبودم. خسته نبودم. گرسنه نبودم. شاد نبودم. اما غمگین بودم. رها بودم. خسته بودم. گرسنه بودم. شاد بودم.

این همه گفتم تا بگویم «تهران» برای من چنین حکمی دارد. رها می‌کند اما به بند می‌کشد. نمی‌دانی برای رهایی‌ات جشن بگیری یا برای دربندی‌ت سوگواری کنی. 

«تهران» برای من یک جور استفراغ بعد از زیاده‌روی‌ست. سرما خوردگی بعد از گرمازدگی. گریه‌ی بین مستی‌ست. یک زخم یا نشانه‌ای ملایم بعد از عمل جراحی. یک آرامش در حین طوفان یا یک طوفان آرام...


۸ نظر ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۷
.

راستش این اواخرِ تهران بودنم، آنقدر اتفاقات عجیب و درهمی برایم افتاد که با میل و رغبت سوار اتوبوس شدم و به اصفهان برگشتم. اتوبوسی که می‌دانستم آخرین بار است که من دانشجوی آن هستم و مِن بعد اگر سوارش شوم مسافرم. یک مسافر واقعی. بعدتر هم هر وقت به تهران فکر می‌کردم حفره‌ای درونم بود که از دلتنگی نبود. حفره‌ای که چیز در آن غل‌غل می‌کرد و مرا از دوست داشتن و حس نزدیک شدن دوباره به آن شهر، دور می‌کرد. اما چند روز است که دل تنگ شده‌ام. دل تنگ پرسه زدن‌های بی‌دلیلم از میدان انقلاب تا پل کریمخان. از پرسه زدن‌های نزدیک عیدم در آریاشهر. از پیاده روی‌های از ونک تا فاطمی‌ام. از کشف کافه‌های جدید. از دلتنگی‌های خیابان‌های تاریک. از گره خودرن دودهای غلیظ ماشین‌ها در دود سیگارها. از بستنی خوردن‌های یکهویی در بستنی شاد کنار دانشگاه هنر. آنقدر دلم برای آن شهر لعنتی تنگ شده که گویی هیچ وقت هیچ دشمنی‌یی با من نداشته!

تهران پدرسگ خیلی خوب بلد است جوری با آدم تا کند که اگر بدترین بلاها را سرت آورده، بعدها از زور دلتنگی برگردی به آن و بگویی: بخشیدمت!

۹ نظر ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۱:۰۳
.

۱۲ ساله‌ام. روبروی تلویزیون پارس، وسط سالن خانه‌مان نشسته‌ام و فیلم « من ترانه پانزده سال دارم» را می‌بینم. تحت تاثیر فیلم، دلم می‌خواد هرچه زودتر به پانزده سالگی برسم. پانزده سالگی‌ئی که در فیلم سرشار از تجربه‌های عجیب است. پانزده سالگی‌ئی که می‌توانم در آن عاشق شوم، بچه بیاورم و سختی‌های بزرگسالی را در آن تجربه کنم.
به چشم برهم زدنی پانزده ساله می‌شوم و ‌حواسم پرت دنیا و عجایب دیگرش می‌شود.
دوست دارم دنیا را کشف کنم. با همه در صلح باشم. در دفتر خاطراتم می‌نویسم که دلم میخواهد فیلسوف شوم. خیال‌هایم را رنگ می‌کنم و هرروز برای آینده‌ام می‌نویسم.
بیست و پنج سالگی‌ام تمام شده.
فیلسوف نشدم. برای کشف جهانم از هیچ کاری دریغ نکردم. تنها شدم، تنها ماندم، دور خودم را خط کشیدم، دور آدم‌ها ضربدر زدم، کنار آرزوهایم تیک زدم یا با خودکار خط‌ خطی‌شان کردم، خرد کردم و خرد شدم، گریاندم و گریه کردم، شادی دادم و شادی گرفتم، جمع کردم و رفتم، آمدم و نیامدم، نوشتم و خواندم، خودم و دنیایم را تا جایی که توان داشتم بزرگ کردم اما هنوز دنیای همان دخترک دوازده ساله‌ را دارم که دلش می‌خواهد شبیه پانزده ساله‌ها عاشق شود و دنیای عجیب عشق را کشف کند.

۶ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۶
.


وقتی برادرم 4 یا 5 ساله بود با اصرار و قول اینکه روز و شب تو کوچه نمی‌چرخه تا دست و صورتش سیاه بشه، دوچرخه دار شد. ذوق داشتن دوچرخه‌ی جدیدش باعث شد روزی صدبار از ما خواهش کنه اگه به چیزی نیاز داریم به اون بگیم تا بره برامون با دوچرخه‌ش از مغازه بخره. پشت خونه‌مون یه بقالی کوچیک بود که یه روز عصر مامانم به عرفان گفت بره ازش شیر بخره. سلانه سلانه سوار دوچرخه شد و راه افتاد که بره و من از پشت سرش تعقیبش می‌کردم. رسید به بقالی و دوچرخه‌ش رو با احتیاط و وسواس پارک کردم دم در. من هم سر کوچه ایستاده بودم و به محض وارد شدن برادرم داخل مغازه رفتم و دوچرخه‌ش رو یواشکی برداشتم و پشت تیر چراغ برق قایم شدم. وقتی عرفان از مغازه بیرون اومد و دید چرخش نیست شبیه دیوونه‌ها دور و برش رو می‌دید و با اون قد کوتاه و کله‌ی گرد و پوست سفیدش که از غصه سرخ شده بود ویلون تو کوچه می‌چرخید به دنبال دوچرخه‌ش. بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه من از پشت چراغ برق اومدم بیرون و با قهقهه عرفان رو متوجه خودم کردم. اون روز به خیال خودم شیطنت کرده بود اما در واقع تر زده بودم. دیو شده بودم و نیاز به تنیه داشتم... سال‌ها از آدم‌های اطرافم، معلمام، دوستام، پدر مادرم و حتی استادای دانشگاهم شنیدم: واااااااااای چقدر تو شیطونی! چندبار در شُرُف اخراج از مدرسه بودم. هزاربار والدینم رو خواستند بیاند مدرسه تا تکلیف من رو روشن کنند. من اولین اختشاش‌گر مدرسه در زمینه‌ی آب‌پاشی به بچه‌ها بودم. یادمه یه بار از این امتحان‌های یهویی داشتیم که معلم به محض وارد شدنش سرکلاس می‌گه برگه بذارید جلوتون. من بالاترین نمره‌ی کلاس شدم. دبیر تاریخ‌مون صدام کرد و با بهت‌زدگی بهم گفت تقلب کردی؟ گفتم نه! گفت "توصیف شیطونیات رو زیاد توی دفترم شنیدم ولی نمی‌دونستم بچه درس خونی هستی!" ولی در واقع بچه‌ی درس خونی نبودم. روی لجبازی درس می‌خوندم تا اخراجم نکنند ولی بتونم شیطنت هم بکنم! شیطنتام چندین بار باعث شده کارم به بیمارستان بکشه. توی سه سالگیم نزدیک بوده خفه بشم و... . خفگی، اخراج، شکستگی دماغ، دشمنی استادا ، باز شدن پای پدر مادرم توی مدرسه و شکایت معلم و ناظم، گریه‌ی اون روز عرفان و... . اینا تبعات شیطنتای من بوده. تو تمام این سال‌ها سعی کردم شیطنتم با لودگی قاطی نشه و نشد. با اطمینان می‌گم که نشد. والدینم فهمیدند شیطنت جزئی از وجود منه و نباید ردش کنند اما یادم دادند بی‌ادب نباشم و نشدم. این رو اونا می‌گند بهم. بااطمینان، که من شیطون باادب و درس خون و مهربونی بودم. نحس و نکبت نبودم. تمام این سال‌ها هیچ‌وقت نشده از شیطنت کردنام پشیمون بشم. حتی سال دوم دانشگاه که اون استاد عقده‌ای بابت یه شیطونی فیزیولوژی عصبی رو بهم 10 داد! هیچ‌وقت حرمت خودم را زیر سوال نبردم. اما از اون‌جایی که آدم توی یه سری رفتارا هرچی محتاط‌‌تر باشه دقیقا از همون سمت ضربه می‌خوره، دیروز بابت یه شوخی لفظی که کاملا سهوی بود برای اولین بار حالت منزجر کننده‌ای نسبت به «خودم» پیدا کردم و برای اولین بار از شیطنتم پیشیمونم...

حالم؟ شبیه کسی که وسط خیابون، جلوی کسایی که باهاشون رودرباسی داشته، به بدترین شکل ممکن خورده زمین...

۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۸
.

یه هفته توی تابستون روی یه صندلی نشستم و از هشت صبح تا شش بعدازظهر به بچه های کنکوری مشاوره میدادم.

سه، چاهار شب توی یه هاستل توی یه کشور غریب خوابیدم که تخت زیریم یه دختر مصری بود و تخت روبروییم یه دختر مراکشی.

یه شب توی زمستون توی یه بندری رفتم توی کیسه خواب و کنار دریا خوابیدم.

رفتم عراق و بدون ترس توی خیابوناشون تنهایی راه رفتم.

سه تا از دوستام رو برای تولدشون سورپرایز کردم و برای تولد خودمم سورپرایز شدم.

یه کار دانشجویی برداشتم که هرچند مزخرف بود اما خیلی تجربه های حاشیه برام داشت.

یک سال دست به حق التحریرام نزدم و رفتم باهاش سفر.

غذاهای جدید توی مکان های جدید رو امتحان کردم.

چند تا تیاتر خوب دیدم. بیشتر از پونزده تا کتاب خوندم.

خیلی کارایی که 《تنهایی》 میترسیدم  رو انجام دادم.

راه زیاد رفتم. بعد سال ها رفتم استخر و جرات شنا توی عمق زیاد رو پیدا کردم. 

خندوندم. گریوندم. خندیدم. گریه کردم.

دو هفته تنهای تنها بودم توی خوابگاه.

یه روز غش کردم توی اتاقم و کسی نفهمید.

دوبار وسط خیابون به بدترین شکل ممکن خوردم زمین.

یکی از اون کله ی دنیا به من یه خوشحالی عمیق داد و منو به مهربونی های بی چشم داشت آدما امیدوار کرد.

یه دوره ی یک هفته ای خیلی خیلی بدی رو سپری کردم.

فصل یک و دو و سه و چاهار پایان نامم رو نوشتم.

کلاس زبانم رو تموم کردم

و

و 

و

و...

شما رو نمیدونم اما من زنده به آنم که تجربه های جدیدی ازین دنیا بگیریم. امسالی که دارم حداقل توی ده تا آپشن با سال قبل و قبلترش متفاوت باشه. نود و شش من پر از تجربه ی ناب بود. از سفرهای خیلی خیلی یهوییم گرفته تا تنهایی های زجرآور اما شیرینم... سال جدیدتون پر از خبرای خوب و اتفاقایی که از شدت یهویی بودنش مثل بچه ها در دهن باز شده تون رو بگیرید و دلتون بریزه از شادی...

۱۲ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۵
.

وقتی 17 ساله بودم این را در دفترم نوشته‌ام:

من آدم‌ها رو دوست ندارم، من ماهی‌ها رو دوست دارم. چون ماهی‌ها از بی‌آبی می‌میرند ولی آدم‌ها از گرسنگی نفس و زیادی رنج، می‌میرند.
من آدم‌ها رو دوست ندارم. من سگ‌های گله رو دوست دارم. چون سگ‌ها به دشمنان خودشون حمله می‌کنند ولی این آدما به به هم‌نوع، به دوست و دشمن‌شون حمله می‌کنند.
من آدم‌ها رو دوست ندارم. من مرغ‌ها رو دوست دارم. چون مرغ‌ها بال پرواز دارند و آواز خوش صبح، ولی آدم‌ها فقط زبان عیب‌گو دارند.
من آدم‌ها رو دوست ندارم. شترهای صحرا رو دوست دارم. چون اونا به یه نغمه‌ی خوش سرمست می‌شند ولی این آدم‌ها با یک اسکناس...
من از آدم‌ها بیزارم. ولی عاشق حیوانات و پرندگانم...
کاش من هم یک ماهی یا یک مرغ بودم...
چه کنم که یک آدمم. یک حیوان اجتماعی‌ام....
تاریخ 88/8/15 نوشتم این متن رو
پ.ن: خدای من! چطور اینقدر عارف مسلک بودم؟!!!

۶ نظر ۱۴ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۷
.

شگفت‌انگیزترین تجربه‌ای که به ‌یاد دارم و هنوز که هنوز است گاهی برای رفرش شدن روحم، آن‌را مرور می‌کنم، روزی‌ست که در سال‌های نه چندان دور، با کمترین سرعت ممکن در جاده‌ی خلخال می‌رفتیم. جاده‌ای را تصور کنید که پر از مه است و شما تا دوقدم بیشتر جلوی خود را نمی‌بینید. همه‌ی آن چیزی هم که می‌بینید سبزی و درخت است و گاه گاو و گوسفندهایی که در دشت رمیده‌اند. شیشه‌ی ماشین پایین بود و من نیمی از بدنم را رها کرده‌بودم و دست‎‌هایم را در هوا باز کرده‌بودم و تمام هوا را می‌بلعیدم. سکوت محض بود. قطرات باران، آرام روی صورتم می‌خورد و من از حجم این آرامش، چشمانم بسته شده بود و ناخودآگاه لبخند می‌زدم ...

به‌گمانم برخی دوست‌داشتن‌ها هم این مدلی‌ست. آرامش و شگفتی‌اش ناخودآگاه لبخند به لبانت می‌آورد و دستانت را باز می‌کنی تا تمام انرژی‌ای که به‌سویت روانه می‎‌شود را یکجا ببلعی و درونت انباشته کنی... و جاده‌ی پیش رویت سبز سبز است:) و به قول دوستی مقصد مهم نیست،مسیر مهم است:)

۷ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۷
.

چاهارسال پیش که روحانی را به عنوان رئیس جمهور معرفی کردند، این نامه را نوشتم. آن موقع دانشجوی دوران کارشناسی بودم و هنوز از سیاست چیزی نمی‌دانستم. حتی رای هم ندادم. الان هم از سیاست چیزی نمی‌دانم اما لااقل امروز توقعاتم از رئیس جمهور مملکتم معقول‌تر شده... متن نامه‌ی چاهار سال پیش را اینجا می‌گذارم...


برسد به دست رئیس جمهور خوش خنده ی مُعَمَم مان!

سلام اقایِ دکترِ حقوق خوانده یِ انگلیس تحصیل کرده!

از دیروز شما به عنوان رئیس جمهور منتخب مردمی ایران تعیین شدید و مردم بعد از چهار سال یا شاید هم بیشتر خندیدند.خب این خنده ناشی از امید است.میبینید اقای رئیس جمهور،امید. واژه ای که چند سالی میشود تار عنکبوت به خود گرفته است.حتی شما سری به ثبت احوال هم بزنید متوجه میشوید که خیلی وقت است که کسی اسم پسرش را امید نگذاشته است.اینکه چطور شد که این ناامیدی رخنه کرد در خون ما جماعت ایرانی بماند.من وبلاگم را دوست دارم و دلم نمیخواهد فیلتر شود.

بله جناب دکتر داشتم میگفتم.حالا که قرار است چهار سال شما برای ما سروری کنید مردم دارند میخندند،مردم حالا لباس شاد بنفش به تن میکنند.الحق و الانصاف هم بنفش رنگ قشنگی ست و باید به سلیقه تان احسنت گفت.ولی شما بیایید مردانگی را در کمال مردی تان بجا آورید و این لباس های بنفش ما را تبدیل به لباس عزای سیاه نکنید... این مردمی که من میشناسم نه میخواهند یک شبه اینجا تبدیل به سوئیس شود و نه خواهان این‌ند که از شدت کاهش تورم هرشب نان و کباب بخورند.به خدا این زن هایی که من از قشرشان هستم نه استخر روباز وسط میدان اصلی شهر میخواهند و نه دلشان میخواهد قیمت لوازم آرایشی شان کمتر شود.این نسل جوانی که خودم هم مثل آن ها هستم نه سودای رئیس شدن دارند و نه تب مدیریت...ما نسل جوان،ما زن ها،ما ایرانی ها،ما مردم قشر متوسط جامعه میخواهیم دیده شویم.میخواهیم لابه‌لای قیمت دلار و طلا پنهان‌مان نکنید.میخواهیم در بازارها بخندیم نه اینکه با دیدن اتیکت قیمت‌ها سنگ‌کوب شویم.می‌خواهیم در دانشگاه راحت نشریه بزنیم بدون اینکه شب ها کابوس مسئولین محترم حراست را ببینیم...ما می‌خواهیم نیازمندی‌های‌مان پر از اگهی استخدام شود بدون زدن این تیتر:با چهل سال سابقه ی کار!!!!...ما دلمان می‌خواهد در مصاحبه ی استخدام وآزمون دکترامان صادق باشیم و بعد به صداقت مان امتیاز بدهند.

اقای روحانی ِروحانی مرد و مردانه مگر همه چیز ما ملی ست که حالا ناغافل اینترنت مان هم ملی شود.؟؟!!!ما چوب همین بستنی مهین هایمان هم واراداتی ست.

آقا بیا مردانگی کن و نگذار بچه ها ی بعد از ما قربانی جنگ نرم شوند...

ما فقط می‌خواهیم پدران کارمند و کارگر و دبیر و روزنامه‌فروش و راننده‌مان از شدت شرمندگی ما و مادران‌مان شب‌ها دیر به خانه نیایند تا چشم‌شان به چشم‌مان نیفتد و صبح‌های خروس خوان بدون صبحانه از خانه بیرون نزنند و هرماه اضافه کار نایستند و موقع پول تو جیبی خواستن حرف تو حرف نیاورند...

ما نه می‌خواهیم وارادات الکل به کشورمان راحت شود و نه میخواهیم راه به راه بورسیه‌مان جور شود تا فرار مغزها بشویم.ما می‌خواهیم رشته ی مورد علاقه‌مان  را بخوانیم بدون اینکه بگویند:این رشته شغل ندارد،این رشته آینده ندارد،این رشته داوطلب دختر یا داوطلب پسر نمیگیرد!!!

جناب حسن روحانی لطفا اصلاحات و فرمایشات تان هم مثل اسم تان باشد...حسن...

والسلام.

عطیه میرزاامیری

بیست و ششم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو

و ایضا:
 سی اردیبهشت هزار و سیصد و نود وشش

 

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۶
.