تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

به سهام که نوشتنش به نوشتنم می‌آورد:


آمدم بنویسم که زندگی‌ام به قبل و بعد از کرونا تقسیم شده. اما دیدم نه. اینطورها هم نیست. زندگی من بارها به قبل و بعد از واقعه‌ای تقسیم شده است. وقتی دوستی، بهتر است به‌جای واژه‌ی دوست از صفت «انسان سمی» استفاده کنم، من را به‌طور ناگهانی از زندگی‌اش کنار گذاشت و من بودم و عجز ندانستن چرایی این جریان. بعد تکه‌تکه خودم را از گوشه و کنار دنیایم پیدا کردم و کنار هم گذاشتم تا چیزهایی را به خودم ثابت کنم. و ثابت کردم؟ تاحدودی. اما آن تلاش مداوم برای نجات خودم، برایم شگفت‌انگیز، رنج‌آور و غرورآفرین بود و هست. هروقت به آن روزها فکر می‌کنم چندین موقعیت برایم تداعی می‌شود. کلینیک روان‌شناسی و آن روان‌شناس احمق، خانه‌ی عمه‌ام که پناهگاهم شد و غروب پل خواجو. در این سه موقعیت من یک عجز پیوسته بودم. تنم یک چیز بود و روحم چیزی دیگر. روحم تنم را می‌کشاند و تنم روحم را. می‌خواستند من زنده بمانم. روزهای عجیبی که فکر بهشان غروب پل را پس ذهنم می‌آورد و سردی هوای پاییز را که می‌خواباند در گوشم. و من بودم که تنها بودم. یک تنهایی که حتی خدا را هم نداشت و نمی‌خواست داشته باشد.
بعدتر زندگی‌ام به قبل و بعد از سرکار رفتن ختم شد. اعتمادبه‌نفس سلام کردن نداشتم. سرم را زیر می‌انداختم، آهسته می‌رفتم، آهسته می‌آمدم، آهسته تایپ می‌کردم، آهسته زیر میز می‌رفتم و گریه می‌کردم. گمان می‌کردم زشت‌ترین آدم دنیا هستم. هنوز هم گمان می‌کنم آن روزها زشت بودم. زیبایی چیزی بود که می‌خواستمش و نداشتم. زیبایی ظاهرم، زییایی شخصیتم، زیبایی رابطه‌هایم، زیبایی جیب و حساب بانکی‌ام، زیبایی نوشتنم، زیبایی درونی‌ام. خاکستری درونم بود و باد می‌آمد و این خاکستر به سر و صورت درون و بیرون پاشیده می‌شد. تکه‌هایم هنوز پخش بودند. ترسو بودم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خواب. از خوراک. از آدم‌ها و از خودم. کار کردن به من جرات داد. بعد از جرات دوستی‌های سالم‌تر. شخصیت تکه پاره‌ام را تا حدودی به هم وصل کرد. درآمد به من حس مفید بودن داد. درآمد ثابت چیزی بود که می‌خواستم و نمی‌دانستم که به دست آوردنش چقدر می‌تواند زیر و رویم کند.
قبل‌ترش زندگی خوابگاهی تکانم داده بود و زندگی‌ام را به دو بخش قبل و بعد خودش تقسیم کرده بود. وابستگی‌هایی که خبری از آن نداشتم، رو آمده بود. اذیت‌ترم می‌کرد. پخش و پلاترم. گریان‌ترم. در گریز و تعقیب دیگران بودم و نمی‌دانستم در گریز از خودم هستم. خوابگاه من را هل داده بود به سمت اجتماعی بزرگ‌تر تا بدانم این من هستم و این هم رنج‌هایم.
می‌خواستم بنویسم کرونای خودم و مادرم زندگی‌ام را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. آن موقعی که در اوج استیصال شب‌ها تک و تنها مادرم را پاشویه می‌کردم، تبش را می‌گرفتم و از عدد 40 روی آن لرز می‌کردم. دستم با بریدگی‌ها سر لیوان بریده می‌شد. هرشب خواب مرگ می‌دیدم و در روز به خودم می‌گفتم تا کی دستانم کف پای مادرم را لمس می‌کند، آنها را ماساژ می‌دهد. نیمه شب‌ها از شدت اضطرابی که همراه کرونا آمده بود، دستانم را در هم گره می‌کردم و دور اتاق راه می‌رفتم. استیصالی بودم که دست و پا درآورده بود. دوستی قلبم را شکانده بود و اینجا بود که تراپیستم به کمکم آمد. از این رو می‌خواستم بنویسم که کرونا زندگی‌ام را به بعد و قبل خودش تقسیم کرد، چون این بار یاد گرفته بودم تکه‌های پراکنده‌ام کجا قایم می‌شوند. یک راست به دنبالشان رفتم. شاید نوازششان کردم و بعد سرجایشان گذاشتم. سرجایم هستم. همان جایی که باید باشم. آنجایی که بلد شده‌ام گهگاهی تکه‌هایم چطور بال در می‌آورند و کجا مخفی می‌شوند و چطور باید آنها را دوباره سرهم کنم.

 

۵ نظر ۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۶:۵۹
.

صبح: ترسناک‌ترین تجربه. حمله دل آشوبی اسمش رو میذارم. دور اتاقم راه می‌رفتم و نمیدونستم چیکار کنم. تو گروه‌های دوستیم نوشتم: «حالم بده. باهام حرف بزنید ذهنم پرت بشه.» باهام حرف زدند. ذهنم پرت شد. نشستم به گریه. تا وقتی که پیرهنم خیس شد.

 

بعد صبح: سردبیر جدید معلوم شده. حتی از دیدن چهره‌ش عصبی شدم. بازی رو برعکس کردم تو ذهنم. گفتم شاید برخلاف موضع سیاسیش آدم حسابی و جسور باشه. هع!

 

ظهر: مامانم دم در اتاقم غذا گذاشت. وایساد یکم نگاهم کرد و گفت: آبریزش بینی هم داری؟ گفتم نه. گفت خیلی دماغت قرمزه و پف کرده. گفتم آهان آره آبریزش دارم. مامانم هروقت می‌فهمه گریه کردم، گریه می‌کنه. ولی هروقت بفهمه آبریزش بینی دارم، آبریزش بینی پیدا نمی‌کنه.

 

شب: تست کرونام مثبت بود.

۲۷ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۹
.

صبح: نزدیک اذان صبح از شدت سرفه بیدار شدم. دستم رو بردم پایین تخت و منتظر بودم چیزی به دستم بیاد تا بو کنم. بطری آب هویج بود. درش رو باز کردم، کمی ازش خوردم. مزه‌ش رو فهمیدم. بعد گرفتم جلوی دماغم بوش رو تا حدودی فهمیدم. برای اطیمنان بیشتر دوباره دستم رو برای جستجوی بیشتر تکوک دادم. این بار از توی سینی یه نون خشک برداشتم. گرفتم جلوی دماغم. هیچی از بوش نفهمیدم. ترسیدم. به خودم گفتم لابد نون خشک بو نداره. بو داشت. من نفهمیده بودم. دیگه مزه هیچی رو نمیفهمم. بو رو هم. بو و مزه مهم‌ترین المان‌های لذت برای من بودند. ندارمشون دیگه. برای از دست دادنشون گریه کردم. برای چیزکیک نخوردن هفته پیشم هم. دیگه معلوم نیست کی بتونم مزه چیز کیک رو بفهمم.

 

ظهر: اعصابم از اتفاقات سرکار خرد بود. هنوزم هست. کارها قاطی. پاتی. بهم ریخته. حال کار ندارم. می‌ترسم لدت‌های کوچیکم رو از دست بدم. وقتی یکم افتاب توی حیاط اومده بود خودم رو رسوندم به حیاط تا یکم آفتاب بگیرم. نشد. پاهام ضعف داشت. برگشتن نزدیک پله‌ها داشتم میفتادم پایین.

 

شب: نزدیک غروب گریه کردم. به پهنای صورت.  بدون دلیل. وقتایی که مریضم احساس ضعف میکنم. خیلی. خیلی خیلی. چرا روشن اذیتم میکنه. توی تاریکی چراغ رو خاموش کردم. غذا میخورم و مزه‌ها رو نمیفهمم. نمیفهم شوره. تلخه. سوخته ست. سفته ست. چیه؟ من از مُردن نمی‌ترسم. از از دست دادن لدت‌های باارزش کوچیکم میترسم.

۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۱۴
.

روز: امروز روز سومی بود که قرنطینه شدم. دیشب دکتر گفت تست نده اما قرنطینه شو. ترکیب پی‌ام‌اس و علائم شبه کرونا جوری بود که تو گروهی که با ح و ز هستیم نوشتم: «از لحاظ روحی نیاز به ناز کردن برای کسی دارم.» یکم نوازشم کردند از راه دور و امروز بعدازظهر دیدم یه دسته گل برام فرستادند. شاد و آروم شدم. صبح هم که با تراپیستم جلسه داشتم به این فکر کردم چقدر خوبه این آدم توی زندگیم هست که از جزئی‌ترین تنش‌ها و خاطراتم براش بگم و بعدش بلند بگم: آخیش.

 

شب: تب و لرز بدی کردم. گریه‌م میومد اما نیومد. هیچکسی خونه نبود. با هزار بدبختی از جام بلند شدم و رفتم جوراب پوشیدم. باز هم می‌لرزیدم. تبم رو گرفتم 39 بود. یه سلفی از خودم گرفتم. به خودم زل زدم و از خودم پرسیدم: وقتی سلامتیم از چی ناله و شکوه می‌کنیم؟

 

الان: مامانم یه کوه بزرگی از دارو و آب میوه و سوپ برام آورد. خجالت میکشم ازش.

۲۵ مهر ۰۰ ، ۲۲:۰۵
.

7 سال در دانشگاه درس خواندم. دو دانشگاهی که دیگران حسرت درس خواندن در آن را داشتند و خودم هم آرزویش را. به هزار زحمت واحدها را پاس کردم، دروس عملی را گذراندم، پایان نامه نوشتم، دفاع کردم، از پایان نامه مقاله در آوردم و بعد از فارغ التحصیلی خرده درآمدی کسب کردم تا بتوانم متودهای درمانی را در کلینیک‌های روان‌شناسی آموزش ببینم و تخصصی را که باید در دانشگاه یاد می‌داند و ندادند، در جای دیگر یاد بگیرم! خبرنگاری کردم. کوچه به کوچه، شهر به شهر، با پای پیاده، ماشین، تلفن و تایپ با انگشتانم گزارش گرفتم. از آدم‌های مهم، از آدم‌های معمولی، از کودکان، از نوجوانان، از کسانی که دوست صمیمی‌شان مُرده بود و از کسانی که دشمن‌شان نابود شده بود. نوشتم. صبح‌هایی که چشم باز می‌کردم. شب‌ها قبل از اینکه چشم ببندم. موقع غذا خوردن. در سفر. در کافه و رستوران. روی میز. زیر میز. نشسته بر میز. خوابیده بر کف زمین. توی خوابگاه. توی خانه. توی اتوبوس و مسافرخانه. با قراردادهای امضا شده و بدون حقوق‌های پرداخت شده. آدم‌ها می‌گفتند برای خودم کسی شده‌ام. بیشتر یاد گرفتم. از اصول و زیر و بم‌های سایت‌داری و خرده ریزهای اچ‌تی‌ام‌ال‌ها و سئو و هشتگ و این و آن. بلد شدم از کتاب‌هایی که می‌خوانم بنویسم. بلد شدم از نوشتن‌هایی که داستانشان می‌کنم، بگویم. از بچه نُقلی‌های دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی بچه داستان‌نویس درآوردم. راه رفتم. دویدم. طریقه درست خوردن را یاد گرفتم. روش کنترل استرس و خشمم را. دلیل استرس و خشمم را هم. راه رفتم. بین راه خوابم برد. بین راه گریه کردم. بین راه خندیدم. بین راه به غلط کردن افتادم. بین راه به مرگ فکر کردم. بین راه با خودم قهر کردم. داد زدم این را دنبال من نیاورید. خودم را می‌گفتم. آشتی کردم. با خودم. بغلش کردم. خودم را. و رفتم و رفتم و رفتم. و از آن اول مبدا تا حالایی که زیلو انداخته‌ام و نشسته‌ام، به این فکر می‌کنم که می‌خواهم چه کاره باشم؟ می‌خواهم چه کسی باشم؟ و همین را توی گوگل هم سرچ می‌کنم.

و گوگل جواب می‌دهم: آیا منظورت همین بود: «می‌خوام بچه باشم؟»

۴ نظر ۱۰ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۱
.

ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم. زنگ خورد و برخلاف همیشه بدون هیچ دنگ و فنگی با کش و قوسی کم بیدار شدم. پاورچین پاورچین خودم را از روی تخت دو نفره‌ای که دو شب بود رویش می‌خوابیدم بلند کردم. شومیز و شلوارم را پوشیدم، کلید را از روی میز، کیک شکلاتی کوچکی را که شب قبل خریده بودم از توی یخچال و کیفم را از روی مبل برداشتم و از خانه خارج شدم. آن طرف خیابان دریا بود. از روی ماسه‌های سفید رد شدم تا به دریا برسم و رسیدم. من بودم و دریا و دو مردی که شنا می‌کردند و مرغان کوچک دریایی. کبریت‌های نم کشیده را داخل کیک کردم، آنها را آتش زدم و جلوی دریا گرفتم تا شعله با فشار باد ناشی از موج دریا خاموش شود.

خاموش شد. 29 ساله شدم. در طلوع نارنجی جزیره.

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۵:۱۲
.

عمه‌ام امروز صبح، دم دمای سحر فوت شده. ساعت 7 صبح از صدای بابام که با تلفن حرف میزد، رفتم پایین و پرسیدم: عمه فوت شد؟ و جواب شنیدم آره.

برگشتم تو اتاقم. سعی کردم بخوابم. خوابم نبرد. بیدار شدم. مثل هرروز دیگه چایی دم کردم، تا وقتی آماده بشه، با گوشیم سرگرم شدم. چایی آماده شد. با عسل خوردمش. لقمه نون پنیر گرفتم، گردو شکستم و خوردم. مثل هرروز دیگه. لباس سبز و زرد پوشیدم و رفتم سرکار. مثل هرروز دیگه. حوصله شنیدن تسلیت ندارم دیگه. شاید برای همین مثل هرروز دیگه دارم رفت و آمد می‌کنم. نمی‌خواستم با میم حرف بزنم ولی زدم. مثل هروقت دیگه. سردبیرم زنگ زد بهم و گفت: خوبی؟ گفتم خوبم. گفت کسی فوت شده؟ گفتم چطور؟ گفت جوابم رو بده. گفتم عمم. اظهار تاسف کرد.

بعد از 2 سال، امروز واقعا تنها بودم توی تحریریه. هیچکسی نبود. و تنها آدم نزدیک توی اون ساختمون چند طبقه، سردبیرم بود. تو تمام اون ساعات می‌خواستم برم تو اتاقش و بگم میشه همین جا بمونم و کارام رو انجام بدم؟ نرفتم. نگفتم چون دیوونگی رو در پستوی خانه نهان باید کرد.
۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۴۱
.

وسط روزِ تابستون، ابر بود. باد میومد. خنک بود. و انگار پاییزه. ولی نبود. رفتیم نقش جهان. حرف زدیم. آب هویج بستنی خوردیم. حرف زدیم. راه رفتیم. خندیدیم. غیبت کردیم. بعد اذان گفتند. شب شده بود. گفت بریم یه مسجد که ته بازاره؟ رفتیم. من عاشق مسجدهای بزرگِ خلوتِ قدیمی‌ام. مسجد بزرگ و خلوت و قدیمی بود. باد هنوز میومد. وسط یکی از همین دالان‌های مسجد که نشستیم بهم گفت معجزه دیدی؟ گفت از نزدیک؟ و برام از عجیب‌ترین معجزه‌ای که خودش از نزدیک نزدیک دیده بود، گفت. 

انگار خدا جلوم نشسته بود. با صدای اذان. با نسیمی که توی صورتم میخورد. وسط نقش جهان.

۲۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۲۰
.

ظهر خرداد/ گرم و سوزان/ تهران/ میدان هفت تیر

 

نشسته‌ام در خانه خلاقیت زرافه کار می‌کنم. از همین فضای کار اشتراکی‌ها. الکی. همینجوری. بدون اینکه کار زیاد یا خاصی داشته باشم که نتوانم در خانه عین انجامش دهم. عین و میم رفتند بازار و من هم آمدم اینجا تا کارهای روزنامه را انجام دهم. نزدیک 6 روز است تهرانم. در خانه عین. شوهرش رفته ماموریت و وقت مناسبی بود بخزم توی شهری که 3 سال شهر من بود. شهر من بود! نوشتنش هم من را می‌پراند به آن روزها و شب‌هایی که بیشترین سهم دلتنگی‌ام را به خودشان اختصاص داده‌اند. دلم می‌خواد زمان را مثل فیلم بکشانم عقب و بروم آن سالی که بالای تخت ندا خوابیده بودم، ندا زنده بود و می‌خواستیم بعد از یک روز درسی سنگین روی آن تخت‌های قراضه بخوابیم. زمان برنمی‌گرد، همان‌طور که ندا زنده نمی‌شود. تهران می‌چسبد به من و هربار می‌خواهم ترکش کنم استرس می‌گیرم. استرس اینکه تا کِی قرار است نبینمش. دوستش دارم؟ نه زیاد. اما با آن راحتم. مثل دوستی که آنقدرها جیک تو جیک هم نیستید اما باهم راحتید. معذب نیستید و باهم می‌توانید خودتان باشید.

این چند روزی که اینجا بودم آواز خواندم. از میرزای شیرازی تا هفت تیر. خرید کردم از روبروی پارک ملت تا مترو. و دیدم. بعد از 2 سال دیدمش. و دیدم. در کافه کاخ نیاوران. و دیدم در ونک. و دیدم در همه جا. این شهر این بار عجیب بود. مثل قبل. مثل قبل‌تر. مثل قبل‌ترتر و آینده‌ای که نمی‌دانم کِی قرار است دوباره به او برگردم.

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۳
.

هرکسی سن مادرم را از من بپرسد، اولین عددی که به ذهنم می‌رسد بیست و نه  است. سال‌هاست روال همین است. از وقتی هفت ساله بودم و آمد دم مدرسه دنبالم و فردای آن روز یکی از بچه‌های سرویس پرسید: مادرت چند ساله است؟ و من در جواب بدون فکر گفتم: بیست و نه. مادرم تا ابد هم همین سن می‌ماند. یک نوع تاکسیدرمی سنی که نه بیستش تبدیل به سی می‌شود و نه یکی می‌رود روی نُهش و عدد را رُند می‌کند . انگار که می‌خواهم هفت سالگی خودم و آن سال‌های جوانی مادرم همیشه برایم ثابت باشد. با اندام کشیده، شومیز صورتی، دامن، جوراب شیشه‌ای و کفش‌های پاشنه بلندی که نشان می‌داد او با تمام بیست و نه سالگی‌اش، مادر است و من با تمام تفاوت‌هایم با او، بچه‌ی هفت ساله‌اش هستم. پریشب که داشتم می‌دویدم، همزمان از خودم می‌پرسیدم از دل خاکستری این‌ور و آن‌ور، دلت به چه خوش است؟ و جوابم این بود که تا کمتر از 5 ماه دیگر هم‌سن مادرم می‌شوم.

۳ نظر ۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۴۲
.