روز بعد
صبح: نزدیک اذان صبح از شدت سرفه بیدار شدم. دستم رو بردم پایین تخت و منتظر بودم چیزی به دستم بیاد تا بو کنم. بطری آب هویج بود. درش رو باز کردم، کمی ازش خوردم. مزهش رو فهمیدم. بعد گرفتم جلوی دماغم بوش رو تا حدودی فهمیدم. برای اطیمنان بیشتر دوباره دستم رو برای جستجوی بیشتر تکوک دادم. این بار از توی سینی یه نون خشک برداشتم. گرفتم جلوی دماغم. هیچی از بوش نفهمیدم. ترسیدم. به خودم گفتم لابد نون خشک بو نداره. بو داشت. من نفهمیده بودم. دیگه مزه هیچی رو نمیفهمم. بو رو هم. بو و مزه مهمترین المانهای لذت برای من بودند. ندارمشون دیگه. برای از دست دادنشون گریه کردم. برای چیزکیک نخوردن هفته پیشم هم. دیگه معلوم نیست کی بتونم مزه چیز کیک رو بفهمم.
ظهر: اعصابم از اتفاقات سرکار خرد بود. هنوزم هست. کارها قاطی. پاتی. بهم ریخته. حال کار ندارم. میترسم لدتهای کوچیکم رو از دست بدم. وقتی یکم افتاب توی حیاط اومده بود خودم رو رسوندم به حیاط تا یکم آفتاب بگیرم. نشد. پاهام ضعف داشت. برگشتن نزدیک پلهها داشتم میفتادم پایین.
شب: نزدیک غروب گریه کردم. به پهنای صورت. بدون دلیل. وقتایی که مریضم احساس ضعف میکنم. خیلی. خیلی خیلی. چرا روشن اذیتم میکنه. توی تاریکی چراغ رو خاموش کردم. غذا میخورم و مزهها رو نمیفهمم. نمیفهم شوره. تلخه. سوخته ست. سفته ست. چیه؟ من از مُردن نمیترسم. از از دست دادن لدتهای باارزش کوچیکم میترسم.