10 روز بعد
7 سال در دانشگاه درس خواندم. دو دانشگاهی که دیگران حسرت درس خواندن در آن را داشتند و خودم هم آرزویش را. به هزار زحمت واحدها را پاس کردم، دروس عملی را گذراندم، پایان نامه نوشتم، دفاع کردم، از پایان نامه مقاله در آوردم و بعد از فارغ التحصیلی خرده درآمدی کسب کردم تا بتوانم متودهای درمانی را در کلینیکهای روانشناسی آموزش ببینم و تخصصی را که باید در دانشگاه یاد میداند و ندادند، در جای دیگر یاد بگیرم! خبرنگاری کردم. کوچه به کوچه، شهر به شهر، با پای پیاده، ماشین، تلفن و تایپ با انگشتانم گزارش گرفتم. از آدمهای مهم، از آدمهای معمولی، از کودکان، از نوجوانان، از کسانی که دوست صمیمیشان مُرده بود و از کسانی که دشمنشان نابود شده بود. نوشتم. صبحهایی که چشم باز میکردم. شبها قبل از اینکه چشم ببندم. موقع غذا خوردن. در سفر. در کافه و رستوران. روی میز. زیر میز. نشسته بر میز. خوابیده بر کف زمین. توی خوابگاه. توی خانه. توی اتوبوس و مسافرخانه. با قراردادهای امضا شده و بدون حقوقهای پرداخت شده. آدمها میگفتند برای خودم کسی شدهام. بیشتر یاد گرفتم. از اصول و زیر و بمهای سایتداری و خرده ریزهای اچتیامالها و سئو و هشتگ و این و آن. بلد شدم از کتابهایی که میخوانم بنویسم. بلد شدم از نوشتنهایی که داستانشان میکنم، بگویم. از بچه نُقلیهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی بچه داستاننویس درآوردم. راه رفتم. دویدم. طریقه درست خوردن را یاد گرفتم. روش کنترل استرس و خشمم را. دلیل استرس و خشمم را هم. راه رفتم. بین راه خوابم برد. بین راه گریه کردم. بین راه خندیدم. بین راه به غلط کردن افتادم. بین راه به مرگ فکر کردم. بین راه با خودم قهر کردم. داد زدم این را دنبال من نیاورید. خودم را میگفتم. آشتی کردم. با خودم. بغلش کردم. خودم را. و رفتم و رفتم و رفتم. و از آن اول مبدا تا حالایی که زیلو انداختهام و نشستهام، به این فکر میکنم که میخواهم چه کاره باشم؟ میخواهم چه کسی باشم؟ و همین را توی گوگل هم سرچ میکنم.
و گوگل جواب میدهم: آیا منظورت همین بود: «میخوام بچه باشم؟»
شاید همون سوال باعث میشه که جلو بریم؛ به گوشه و کنار زندگی سرک بکشیم بلکه جوابی پیدا کنیم. و شاید روزی پیر میشیم که از گشتن خسته بشیم و به کسی که هستیم قانع.