کندو/ سالن/ میز ته
دوشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ب.ظ
عمهام امروز صبح، دم دمای سحر فوت شده. ساعت 7 صبح از صدای بابام که با تلفن حرف میزد، رفتم پایین و پرسیدم: عمه فوت شد؟ و جواب شنیدم آره.
برگشتم تو اتاقم. سعی کردم بخوابم. خوابم نبرد. بیدار شدم. مثل هرروز دیگه چایی دم کردم، تا وقتی آماده بشه، با گوشیم سرگرم شدم. چایی آماده شد. با عسل خوردمش. لقمه نون پنیر گرفتم، گردو شکستم و خوردم. مثل هرروز دیگه. لباس سبز و زرد پوشیدم و رفتم سرکار. مثل هرروز دیگه. حوصله شنیدن تسلیت ندارم دیگه. شاید برای همین مثل هرروز دیگه دارم رفت و آمد میکنم. نمیخواستم با میم حرف بزنم ولی زدم. مثل هروقت دیگه. سردبیرم زنگ زد بهم و گفت: خوبی؟ گفتم خوبم. گفت کسی فوت شده؟ گفتم چطور؟ گفت جوابم رو بده. گفتم عمم. اظهار تاسف کرد.
بعد از 2 سال، امروز واقعا تنها بودم توی تحریریه. هیچکسی نبود. و تنها آدم نزدیک توی اون ساختمون چند طبقه، سردبیرم بود. تو تمام اون ساعات میخواستم برم تو اتاقش و بگم میشه همین جا بمونم و کارام رو انجام بدم؟ نرفتم. نگفتم چون دیوونگی رو در پستوی خانه نهان باید کرد.
۰۰/۰۶/۰۸