تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۱۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از لا به لای زندگی» ثبت شده است

از نوشته‌های بدون فکر یهویی:

 

حراست دم در عوض شده است. دم ظهر که داشتم بدو بدو می‌آمدم تحریریه از اتاقکش بیرون آمد و گفت: شما؟ در جوابش گفتم «کارمند تحریریه هستم» باورم نشد. بعدتر این کلمه را چندباره توی ذهنم مرور کردم. «کارمندم»، «کارمندم؟»، «کارمندم!»

در تمام روزهای زندگی‌ام دوست داشتم شغلی داشته باشم که الان در آن هستم. شغلی که بنویسم و از همان نوشتن پول در آورم. پولی که مطمئن باشم برای درآوردنش نه جر زده‌ام و نه از زیر انجام کاری در رفته‌ام. حالا یک میز در این تحریریه دارم. تحریریه‌ای که دوستان زیادی به من داده است. به من اعتماد به خودم را داده. دبیری داده که جسارت خفته‌ام را با سفارش کارهایی که به من داده، بیدار کرده.

گاهی آنقدر در جریان تند زندگی می‌افتم که یادم می‌رود آدمی که الان کنار دستم است، شغلی که در آن هستم و پولی که در حسابم دارم آرزوی دیرینه‌ام بوده. کافی است الان و در این زمان حال دست از مقایسه خودم با دیگران بردارم تا خودم، جایگاهم و اطرافیانم را ببینم. روشن‌تر. لطیف‌تر. قشنگ‌تر و پرمهرتر.

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۸
.

می‌ترسم از خیلی چیزها بنویسم. از اینکه چند شب گذشته چه فکرهایی کردم. از اینکه حدود یک هفته است یادم آمده در این یک سال گذشته چقدر خواستم فراموش کنم و نشده. از اینکه شب‌های این یک هفته یادم آمده ...
دوست ندارم از گذشته بنویسم. از آن بدتر که می‌ترسم از حال هم بنویسم. حالی که شب‌ها در من جریانی پیدا می‌کند و تمام روزم را به فکر کردن به آن می‌گذرانم. الان می‌فهمم که چقدر دلم می‌خواهد از این حال، از این شب‌ها، از این غم، از این خلاء، از این بودنِ نبودن بنویسم، اما نمی‌نویسم. چون می‌ترسم و چون ساکت شده‌ام.
امروز صبح یک پسته پستی از فریبا گرفتم. چند شب پیش برایش وویس فرستاده بودم و او در جواب حرف‌هایم پرسیده بود: «گریه کردی؟» از صدای گرفته‌ام فهمیده بود لابد. جوابش را ندادم. امروز برایم ماسک دور چشم فرستاده بود که صبح‌های بعد از گریه‌های طولانی شبانه، برای پف چشمم از آن استفاده کنم. با یک نامه‌ای که آخرش نوشته بود: «راستی همه چیز درست می‌شه. خب؟»
 

۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۱۱
.

در کنار اینکه میل به زندگی دارم، میل به زندگی نکردن هم دارم. دوست دارم بعضی روزها زنده نباشم. چند روز پیش از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: «جدی جدی باید زندگی کنم؟» و در کمال ناباوری دیدم که مجبورم! انگار بار اولی بود با چنین فلسفه‌ای روبرو می‌شدم. نه افسرده هستم و نه مضطرب. برنامه زیاد دارم. هدف هم. اما «خب که چی؟» بیشتر از همه این‌ها دارم! چیز دیگری که دارم عینک عجیبی است که گاهی روی صورت ذهنم می‌نشیند. خیال می‌کنم آدم‌ها، شرایطشان، اهدافشان، زندگی‌شان و حتی ذهنیتشان منسجم است. می‌دانند در چه مسیری هستند، مسیر برایشان هموار است، می‌روند و می‌رسند. اگر هم چاله‌ای وجود دارد آنها راه در آمدن از آن چاله یا نیفتادن در آن چاله را بلدند. بیشتر از من. خیلی بیشتر از من. این من هستم که معلقم و هیچ سیم اتصالی به هیچ کجا ندارم. همین. همین را می‌خواستم پیدا کنم. نوشتم و خودش نوشته شد. «معلقم». هیچ سیم ارتباطی با کسی ندارم. یک جایی آنقدر امیدم به خدا زیاد بود که باورم شده بود هرچه را می‌گویم می‌شنود و از آن مهم‌تر اجابت می‌کند. حالا این اعتقادم را هم از دست داده‌ام. یعنی نه تمامش را. برای التیام خودم نیاز دارم کمی از آن را نگه دارم و گاهی بروم در خانه‌اش و بگویم: «منم! نگاه کن!» و او باز نگاه نکند و اگر هم نگاه کرد دستی روی سرم نکشد.
کاش خجالت زده‌ام کند و کاری کند که از این حرفم پشیمان شوم. این کارش می‌تواند شادترین خجالت‌زدگی‌ام شود.
 

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۲۸
.

یک: 
بند اتصالم به تهران بریده شد. البته بهتر است اینطور بگویم که اولین بندی که من را به تهران متصل کرده بود، بریده شد. در تمام این دو سال و نیمی که دفاع کرده بودم هربار که می‌خواستم برای تسویه به تهران بروم، یک چیزی جلویم را می‌گرفت. خودم خوب می‌دانم چه چیزی مانعم می‌شد. انگار این فرصت را نگه داشته بودم تا زمانی که دلتنگی به استخوانم رسیده باشد و بخواهم از آخرین سوختم برای تهران رفتن استفاده کنم. سه بار در این یک ماه به تهران رفتم.. هربار یک جایی را که زمانی خاطره‌ای در آنجا ساخته شده بود، شخم زدم. یک بار رفتم کل محله خوابگاه را گشتم. کوچه پشتی را که با دست پر از کاهو و هویج و ماست و نان کز می‌کردم. همبرگر رستورانی کناری را که تنها از اینترنتش استفاده کرده بودم، خوردم، مجتمع گلدیسی که پاتوقمان بود، آب میوه فروشی‌ای بزرگترین بزم‌هایمان را آنجا می‌گرفتیم  و و و . در هر مکانی یک نفر جلویم بود و در هر نفری صداها خاطره نهفته بود. دارم به این فکر می‌کنم عزیز دانستن یادهای گذشته یا داشتن محفظه‌ای مخصوص برای نگه داشتن خاطرات کار خوبی است؟ 
دو:
آن دیدار چهارشنبه بعدازظهری که با عین رفتیم در دفتری در کوچه پس کوچه‌های خیابان حافظ را دوست دارم. بعد از مدت‌ها از خودم برای کسی گفتم. از خودی که ترس‌هایش آنطور بودند و آرزوهایش این طور. و بعد از جند ساعت حرف زدن از خودم شنیدم. خودم را در دهان دیگری شنیدم. از زبان کس دیگری. و از بین همه آن چیزهایی که گفته شد، فهمیدم آدم باجراتی هستم. درست است که هنوز هم سر این صفتی که رویم نشسته شک دارم، اما ترسم کمی خاموش شد. انگار فهمیدم که تا وقتی خودم را دارم نباید بترسم.
سه:
این سرگشتی درونم هی اوج می‌گیرد. میم گفت بگذار بگیرد. این سوالات. این سردرگمی‌ها. این آشوب‌ها نشان دهنده ذهن و روح سالمت است. اما گاهی اینقدر این تلاطم متلاطمم می‌کند که دوست دارم بروم در یک قوطی. قایم شوم و تا دست خود خود خود خدا را ندیدم، بیرون نیایم.
 

۳ نظر ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۳۸
.

باورم نمی‌شود آن روز تمام شد و بعد از 3 روز امروز شروع شد. یعنی باورم می‌شد اما گمان نمی‌کردم این چرخه روز و شب شدن این‌قدر قدرت‌مند بتازاند و هی تند تند شب شود و پشت بندش صبح. بدون اینکه از ما اجازه بگیرد یا بدون آنکه ببیند ما غم روز قبل را هضم کرده‌ایم یا شادی قبلش به دلمان چسبیده است یا نه.
آن روز:
سه‌شنبه‌ای که گذشت تلفیقی از غم و شادی بود. غمی خنده‌دار و شادی‌ای مسخره. تلفیقی از به رخ کشیدن بلوغم و گیر نکردن در اتفاقی که خودم مسببش نبودم. هیچ‌کس دیگری هم مسببش نبود و همین باعث شد گوشه‌ای بشینم، دست روی شانه خودم بگذارم و بگویم: «ایول. ترشی نخوری یه چیزی می‌شی!» بعد از پارک راهم را کشیده بودم سمت خانه ز و آن شب با او و الف و عین آنقدر خندیده بودیم که یادمان رفته بود هرکداممان یک گوشه‌ای از هستی به آن بزرگی چه غم کوچکی را بغل کرده‌ایم. بعدتر یادم آمده بود که وقتی چنین اتفاقات مسخره‌ای برایم می‌افتد باید احساس حقارت کنم؟ باید غصه بخورم؟ باید بیخیال شوم و دستم را بتکانم و شانه‌ام را بالا بدهم و آدامس داخل دهانم را باد کنم؟ همان شبش نوشته بودم که زمانی‌که اتفاقات نه چندان جالبی برایم می‌افتد نمی‌دانم این جزای کارهای گذشته‌ام است یا مشیت الهی؟ باید این وسط دست و یقه کسی را بگیرم یا این را هم بگذارم پای همان چرخه هستی که ناگهان فلشش می‌رود سمت یک اتفاق بادمجانی، زمانی که نوبت من رسیده است.
امروز:
شنبه‌ای که امروز است اولین مراجعم را دیدم. بدون حضور سوپروایزر یا رزیدنت روان‌پزشکی که با پرونده بالای سرم ایستاده باشد و با حالت تحکم گفته باشد از بیمار شرح حال بگیرم. بدون اینکه استادم روی صندلی و پشت میزش باشد و من آن طرف‌تر با والدین کودکی حرف بزنم که بچه‌شان سه روز قبل از خانه فرار کرده و حالا در بخش روان بستری است. بدون اینکه صدای پرستار بخش بالا رود و دختر بچه را سر اینکه قرصش را نخورده دعوا کند و من آن طرفی ایستاده باشم که با پسری که خودکشی کرده مصاحبه بالینی کنم. امروز مشاور بودم. مشاور واقعی که منشی برایم پرونده بیمارم را آورد و قبل از آن پرسید که آیا خود کودک هم داخل اتاق درمان بیاید یا نه؟ مشاور مادری که افسردگی داشت و درصدد جدایی بود و من شاید نجات دهنده کودکش بودم که برایم نقاشی‌ای کشید که هیچ برداشتی جز سطح اضطراب بالا از آن نداشتم. امروز روی پله‌ای ایستاده بودم که یک سال پیش درست در همین روز دلم می‌خواست روی همین پله بایستم.
 

۶ نظر ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۵۴
.

یک:
باران می‌آید و هروقت باران می‌آید یعنی روز خوبی است. چون باران دیر به دیر می‌آید و روزهای خوب هم. پس بنا به قانونی که هیچ جا نوشته نشده و اگر هم نوشته می‌شد به هیچ جای کسی نبود، مثل الان، امروز باید روز خوبی باشد. اما نیست. این «نیست» به معنای فقدان خوب بودن امروز است. در واقع معنای «بد بودن» نمی‌دهد، همان‌طور که معنای خوبی نمی‌دهد. امروز هم شبیه دیروز است. دیروزی که شبیه روز قبلش بود و روز قبلی که شبیه روزهای قبل‌ترش بود. نمی‌دانم توقع من از روز خوب چیست؟ نمی‌دانم معنای ذهنی من از خوب بودن، چیست؟ نمی‌دانم انتظاری که از مفهوم خوبی دارم، چه چیزی است؟ 
دو:
آن سالی که پشت کنکور ارشد بودم، یعنی چیزی حدود 6 سال پیش، آرزوی این را داشتم که به برهه‌ای از زندگی‌ام برسم که وقت سر خاراندن نداشته باشم. وقت سرخاراندن ندارم. اگر هم وقتش را داشته باشم، حوصله‌اش را ندارم. اگر هم حوصله‌اش را داشته باشم قبل از خاراندن با یک مفهوم عمقی «خب که چی؟» بیخیالش می‌شوم. وقت سرخاراندن ندارم و این به معنای فیزیکی و شیمیایی قضیه است. دستم بند است. باید هزارتا هندوانه‌ای که برداشته‌ام را یک جایی پارک کنم. دستم بند است و باید هزارتا فکری را که روزانه با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به ذهنم هجوم می‌آورند، مدیریت کنم. 
سه:
توی تحریریه نشسته‌ام و احساس معلقی می‌کنم. احساس معلقی میان جمع. احساس تعلق نداشتن به هیچ‌کس و هیچ‌کجا. نه اینجا و نه آنجا. دلم می‌خواهد با یک نفر حرف بزنم و دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم. علی عظیمی از میان صدای زدن روی کیبوردهای پخش شده در تحریریه، از توی هندزفری‌ام داد می‌زند: «خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود.»
 

۱۹ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۴۵
.

فردای روزی که دلت شکسته، وقتی از خواب بیدار می‌شوی می‌بینی همه چیز هنوز سر جایش است. تو هنوز توان خوابیدن داری، می‌توانی بیدار شوی، پاهایت روی زمین حرکت داده می‌شوند، صورتت گرچه خشک از گریه اما هنوز همان است که روز قبل بوده. شیر توی یخچال است، خرما روی میز و لیوان‌ها هنوز لب پر نشده‌اند. خانواده‌ات را داری، دوستان نزدیکت را، شاید شغلت را و ممکن است پولی ته حسابت. همه چیز شبیه دیروز است اما یک چیزی سر جایش نیست. برای همین است که شروع به گشتن می‌کنی و ناخودآگاه، بدون اینکه بخواهی یا تقلایی کنی حس می‌کنی در جایی که نمی‌دانی کجاست، چیزی که نمی‌دانی چیست، کم است. بی‌قراری بعد از دل‌شکستگی شاید ناشی از همین باشد. این که در ظاهر همه چیز شبیه به قبل است اما درونت چیزی تغییر کرده. پوسته‌ی ظاهری مثل همیشه محکم و سخت است اما پوسته درونی جیرینگ جیرینگ صدا می‌دهد. انگار کسی درون تو مُرده. انگار چیزی در تو نیست. انگار تو آدم دیروز نیستی و قرار است برای همیشه یاد بگیری از هرکسی هرکاری بعید نیست. ولی یاد نمی‌گیری و روزهای بعد و بعدتر حتی یادت نمی‌آید چیزها، شبیه آن روز قبل از دل‌شکستگی تو نیستند.

۱۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۲۶
.

از آن هزار شرمی که آدم از جامعه و اطرافیانش می‌گیرد، یکی از شرم‌های جدیدم این است که آدم برون گرایی هستم. اصلا چند روز پیش به این فکر کردم که آیا من برون گرا هستم؟ اگر چیزی تحت عنوان میان گرایی باشد، من ترجیح و نظرم این است که آدم میان گرایی ام. بروز احساسات و عواطف، چه مثبت و چه منفی، از نظر من یعنی تو با اطرافیانت موضعت را مشخص می‌کنی. تکلیفت با بقیه مشخص است. آنقدر آنها را نمی‌پیچانی و درگیر اما و اگرهای درونی‌ات نمی‌شوند. اما همین چند روز پیش بود که عین به من گفت: اشتباه است. گفت باید آدم‌ها را با مرموز بودن جذب خود کنی! حرفش عجیب بود. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که چرا باید با چنین رفتاری که متعلق به تو نیست، چنین فضایی برای دیگرانی که اطرافت هستند، بسازی؟ چرا باید اسرارآمیز جلوه کرد؟ چون آدم‌ها به بهانه کشف تو جلوتر بیایند و غرق در تو شوند؟ عجیب است. البته ترسناک و حتی غم‌انگیز هم. اینکه ما آدم‌ها جستجوگر پنهانیات هستیم. آشکار بودن کشف کردنی نیست؟ چرا باید به دنبال زیر و زبر باشیم؟ و آیا آدم‌های برون‌گرا پنهانیات ندارند؟ این مطلق بودن و مطلق دیدن همه چیز حرص درآر است. من را به گوشه رینگ کشانده و ترجیحم این است که این روزها تماشگر باشیم. آرام و ساکت. در محیط بیرون و مجازی. دست زیر چانه بگذارم و ببینم آدم‌ها تا چه حد می‌تازند در این جنگ نابرابر صفر و صدی. نمی‌دانم آیا ناخودآگاهم دارد تلاش می‌کند که درون‌گرا شود؟

۲۴ دی ۹۹ ، ۱۴:۲۱
.

نیاز دارم از خودم یه دونه دیگه داشته باشم. یا الان توی ماشین داشتم به این فکر می‌کردم که ای کاش دوتا روح داشتم. روح بدون جسمم خودم رو روزها بررسی می‌کرد، مورد کنکاشِ بدون قضاوتم قرار می‌داد، زیر نظرم می‌گرفت و بعد یک روز میومد روبروم می‌نشست و از تمام و کمال من بهم می‌گفت. نیاز دارم بدون قضاوت و بدون هیچ پس و پیش زمینه‌ای بفهمم کی هستم؟

راستش دارم چیزی را تجربه می‌کنم که یک نوجوون توی سن 15 سالگی باید تجربه کنه. «بحران هویت». چیزی که از دنیا، از خودم، از ذهن و قلبم می‌خوام اینه که بدونم راستی راستی من کی هستم؟ این دغدغه‌ها، این بودن‌ها، این خواستن‌ها و این تلاش برای شدن‌ها اصالت داره یا الکیه و داره روی چرخِ جو زمونه میره جلو؟

بعد از همه این‌ها نیاز به یک روانکاو درست حسابی دارم. امروزی که کتاب «مامان و معنی زندگی»ِ یالوم را تمام کردم، به این فکر کردم که کاش کسی مثل یالوم را در دسترس داشتم و براش از مفهوم اگزیستانسیالیسمی که درگیرش هستم، حرف می‌زدم. از مفهوم عمیق مرگ و تنهایی که درگیرش شدم. از اینکه جدی جدی تنها هستم یا این ذهنمه که داره این مفهوم رو برام نشخوار می‌کنه؟

چیزی که این روزها دارم با کمک دکتر نون یاد می‌گیرم اینه که از خودم جدا بشم و مفاهیمی را که درگیرشون هستم، ببینم واقعی‌اند؟ جدی هستند؟ یا خودم و ذهنم داریم بهشون اعتبار میدیم و در دنیای واقعی چندان هم مهم نیستند.

«ف» چند روز پیش کارم رو راحت کرد و بدون مقدمه بهم گفت: چرا اینقدر فکر میکنی؟ کمتر فکر کن بابا!

فکر کنم باید یاد بگیریم که فکر نکنم. فکر کردن به فکر نکردن. این تمرین را باید از کِی شروع کنم؟

۱۹ دی ۹۹ ، ۱۸:۲۸
.

آدم‌ها من را دعوت به صلح می‌کردند. دعوت به صلح با خودم. به من می‌‌گفتند حالا که با تمام جهان سرسازگاری داری، خودت کجایی؟ این سوال گیجم می‌کرد. چون در مقابل نیشگون‌هایی که از این سوال به من ساطع می‌شد، جاخالی می‌دادم. مثل هروقت دیگری که باید راهنما می‌زدم و برمی‌گشتم به جاده خودم. من آدم جا زدن بودم. جا زدن به سِیر در درون خودم. آدم به یاد آوردن دیگران و از یاد بردن خودم. آدم همه خوبند و من بد. آدم منِ ناکافی، منِ بی‌ارش، منِ زیادی ِ دوست نداشتنی. اما اوایل فروردین که از دوستان نزدیکم خواستم تا من را برای سال جدید دعوت به چیزی کنند، اکثرشان من را به سمت صلح با خودم کشاندند. ترقه انداختند جلوی پایم، درها را بستند، خودشان را قایم کردند و رفتند. من ماندم وخودم. نزدیک 10 ماه است دارم به خودم نگاه می‌کنم. بدون آینه. بدون دوربین جلوی گوشی‌ام. بدون زل زدن در چشمان و دهان دیگری. دارم خودم را نگاه می‌کنم و ترقه‌هایی که یک به یک جلوی پایم منفجر می‌شوند و خیابان پرازدحام اما خلوتی که در آن ایستاده‌ام. و به این فکر می‌کنم که من ِ 10 ماه پیش کجا ایستاده بوده که این‌طور غافل از خود، دشمن با خود، خودش را تا اینجا کشانده؟

۰۸ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۵
.