تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

شدت ضربه ای که میخوری ‌باید آنقدر محکم باشد که پرت شوی طرفی دیگر و بوی خون خودت رو بشنوی.

مثل بوکسوری که آش و لاش روی زمین رها شده و ناگهان همه‌ی موافقانش، طرفدار رقیبش می‌شوند و صدای تشویق‌شان توی گوشش سوت می‌کشد و شمایل‌شان چرخ و فلک‌وار دور سرش می‌چرخد.

ضربه‌های محکم است که گاهی به تو ثابت می‌کند هیچ نجات دهنده‌ای نیست و بله! درست است؛ همه‌ی نجات دهنده‌ها در گور خفته‌اند.

از همین جاست که از تن رنجور و روح معیوبت پرستاری می‌کنی و نرم نرمک به شناختی ژرف و شفاف از خودت می‌رسی.

فکر می‌کنم اصل حال خوب همین باشد. همین که بلاخره یک جایی بفهمی قاعده‌ی بازی این است که گیرنده‌هایت منتظر ناجی‌ای بیرونی نباشند.  همین‌طور که خون‌های کنار لبم را با پشت آستین پاک می‌کردم و از درد مثل مار به خود پیچیده بودم، ناگهان به کشف و ضبط خودم رسیدم و بر روح و جسمم احاطه پیدا کردم. اینکه نجات دهنده اینجاست. بیرون از گور و درون خودم.

کجا خوانده بودم "حال خوب، شدید و هیجان‌دار و پر تب و تاب نیست. آن‌قدر آرام و باوقار است که گاه کسل‌کننده می‌شود."؟

۱۸ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
.

از حس‌های یهویی:

"آدم نمی‌تونه کسی رو که باهاش خاطره داره فراموش کنه". اگر اشتباه نکنم این دیالوگی از سریال در چشم باد بود. آنجایی که ایران می‌خواست کشور را برای همیشه ترک کند و به بیژن گفته بود فراموشم نکن و بیژن در جوابش همین دیالوگ بالا را گفته بود. همین است. آدم در گیر و داد و وضعیت متلاطم زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد فراموش کند. شروع می‌کند به پاک کردن شماره‌ها و عکس‌ها. دور انداختن یادگاری‌ها و یادها. پاره کردن نامه‌ها و یادداشت‌ها‌. بعد شبی که فکر می‌کند با حذف سرنخ‌ها قاعده و قائله را تمام کرده و خیالش راحت شده که همه چیز فراموش و رها شده خواب «او» را می‌بیند. موقع خوردن ناهار یادش می‌افتد «او» هم گوشت خورشت دوست نداشت. وقت عبور از خیابان سرش می‌چرخد به سمت نیمکتی که روزی با «او» نشسته بود و در سرما بستنی خورده بود. با بوی سیگاری حواسش پی «او» می‌رود. با شنیدن موزیکی دلش می‌ریزد. آدمی دائم در هیاهوی بودن و نبودن، داشتن و نداشتن، ماندن و رفتن کسی پرسه می‌زند. می‌خواهد از یاد ببرد و نمی‌شود. می‌خواهد هیپوکامپش را تخلیه کند تا خاطراتش فرمت شود و نمی‌شود. می‌خواهد شبی بخوابد و صبح بیداری‌اش گمان کند همه چیز مثل یک خواب بوده اما نمی‌شود. آدمی خودش را در این بین اسیر یادها می‌کند و باز هم با همین ترفند فراموشی، خاطره می‌سازد اما نمی‌شود. این حقیقت گس اما بعضاً شیرین را باید قبول کرد که حتی اگر بخواهیم هم نمی‌توانیم کسی که با او خاطره داشته‌ایم، ولو در خیال، را فراموش کنیم. آدم‌ها فراموش نمی‌شوند اما خب «از اعتبارشان کم می‌شود»!

۳ نظر ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۲:۱۵
.

ساعت شش صبح در حالی‌که بارون به پنجره می‌خورد از خواب پاشدم. برای اولین بار بود که در مقابل خوابیدن دوباره تلاش نکردم. یادم افتاد دیشب بین انجام کارام خوابم برده و مطلبی که برای روزنامه نوشتم، نصفه‌ست. لپ تاپ رو روشن کردم و نشستم سر کارم. وقتی مقاله رو ایمیل کردم دیدم همچنان داره بارون نم‌نم میاد. یادم افتاد همیشه دلم می‌خواسته این وقت از روز جمعه بیدار بشم و بزنم تو خیابون تا ببینم آدمای سحرخیز روز تعطیل چجوری‌اند؟ پیرمردهای بازنشسته هستند که به سحرخیزی عادت دارند و اومدند تو خیابون تا نون داغ و حلیم بخرند یا جوون‌های ورزشکارن که هوس کردند توی هوای به این خوش بو و رنگی، پیاده‌روی کنند.

لباس پوشیدم، هندزفری برداشتم و دست آخر به ذهنم رسید کارت بانکیم هم محض احتیاط بردارم.

در حالیکه مست بوی بارون شده بودم و از درختای توی خیابون خلوت عکس می‌گرفتم راهم کشیده بود به یه طباخی که روی درش نوشته بود: «صبح‌های جمعه، حلیم شیر». 

رفتم داخل و یه ظرف حلیم خریدم. یادم اومد بابا بزرگ و مامان بزرگم الان بیدار شدند و می‌خواند بساط صبحانه بچینند. یه ظرف هم برای اونا خریدم.

پیاده و ظرف به دست راهم رو کج کردم سمت خونه‌ی مامان بزرگم. وقتی ظرف حلیم رو گذاشتم جلوشون، یه نگاه به من کردند، یه نگاه به ظرف و بعد همزمان زند زیر خنده. عجیب بود که من این وقت صبح تعطیل بیدار باشم و ازون عجیب‌تر راهم به حلیم عدسی فروش خورده باشه!

وقتی در خونه‌ی خودمون رو باز کردم مامان پشت پنجره بود و داشت حیاط رو نگاه می‌کرد. به محض این‌که منو توی اون حالت دید، شروع کرد به بلند خندیدن و بقیه‌ی خانواده رو با این ندا بیدار می‌کرد: "پاشید عطیه رفته حلیم خریده! کی باورش میشه؟!" انگار من مدال قهرمانی سحرخیزان شهر رو گرفته بودم. و خانواده با گفتن«دروغ نگو» با بی‌میلی پتو رو محکم کشیدند رو سرشون! اون‌قدر سورئال که انگار گفته باشیم، پاشید! ما امروز صبح توی جزایر هاوایی بیدار شدیم!

...

فکر می‌کنم تلاش‌های این مدتم برای روی نرم آوردن خودم، داره نتیجه می‌ده. اینکه جوری مهربونی کنم و انرژیم رو برای کسایی بذارم که بعدها نه دستم بشکنه و نه دلم بسوزه‌. اینکه جوری آدما رو خوشحال کنم که خودم خوشحال‌تر بشم. اینکه مهربون باشم، نه مهرطلب.


۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۱:۲۱
.

توی تاریکی سالن، وقتی سخنران حرف‌هایش با ریتمی کسل کننده رو به کلیشه می‌رفت، چشمانم را بستم و سرم را تکیه دادم به نرمی صندلی. هیکلش را از سمت چپ انداخت روی دسته‌ی راست صندلی تا به من نزدیک‌تر شود. سرش را آورد جلوی صورتم و آهسته گفت: ینی اینقدر خسته شدی؟؟

یکی از چشمانم را باز کردم و آرام گفتم: برای اصرارای تو اومدم. خوشم نمیاد ازین نشست‌ها!

به سمت راست مایل‌تر شد. سرش را آورد بیخ گوشم و گفت: یه پیرهن و یه کت، یه روسری و یه چادر! سرتو بذاری رو شونه‌م گناه نمی‌شه که!!! حداقل راحت بخواب.

راحت خوابیدم. سیصد سال بعد بیدارم کردند.



۱ نظر ۲۰ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۳
.

به ۱۲ مهر فکر میکنم. درست یک ماه پیش. تغییر توی آدما می‌تونه چکشی باشه. می‌تونه شب که خوابیدی، صبحش دیگه اون آدمی نباشی که تا دیشب بودی.

این تغییر می‌تونه از یه زمین خوردن شروع بشه. از سیلی خوردنت از یه حقیقت. از به هوش اومدنت توی دنیای واقعی.

من چی می‌خواستم؟! هیچی. من فقط توی یه دنیای آرمانی بودم. می‌خواستم داد بزنم آهای آدما من با همه‌تون دوستم. من با همه‌تون صلحم. آتشی نیست که بس بشه.

ولی یهو همون آتیش توی صورتم روشن شد. مژه‌هام رو سوزوند. صورتم رو زخم کرد و خودم رو پرت کرد روی زمین.

فهمیدم آرمان‌شهری وجود نداره که اگه باشه اون آرمان شهر باید اول از همه درون خودم، توی وجود خودم بنا بشه.

شهری که درون خودم بود اون‌قدر ویرون بود که تلاش من برای ساختن شهر بیرون، یه شوخی مسخره و غمگین بود.

من دقیقا مصداق این جمله‌ی ایلهان برک شده بودم که: از بس مواظب بودم تا کسی را نشکنم، به خودم که نگاه میکنم تکه تکه ام.

حالا داغی اون آتیش هنوز توی صورتمه. قرمزم و زخمی. تازه از روی زمین بلند شدم و هنوز تو مرحله‌ی تکوندن خودمم.

۵ نظر ۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۶
.

اگه از آدمایی که به رشته‌ی روان‌شناسی علاقه دارند، علت این علاقه رو بپرسید، بهتون قول می‌دم قریب به هشتاد درصدشون_ بلکه بیشتر_ جوابشون اینه: « چون آدما رو بهتر بشناسیم!»

اکثر دانشجوهای روان‌شناسی هم توی کل سالای دانشگاهی، وقتی به اوج لذت رشته‌شون که آسیب شناسی هست می‌رسند، شروع می‌کنند به رصد کردن بیماری‌های تقریبا مهلک! بیماری‌هایی که با وجود عجیب بودن‌شون با چندتا علامت قابل مشاهده و یکم هوشمندی، می‌شه تشخیص‌شون داد. پس اغلب دوربین می‌چرخه روی «بقیه». 

از جامعه‌ی روان‌شناسا می‌کشم بیرون و بحث رو عمومی‌تر می‌کنم. آدما وقتی بزرگ می‌شند اگه یکم تم باسوادی به خودشون بگیرند یا احساس کمبود توی چیزایی که می‌دونند بکنند، عطش «یاد گرفتن» می‌گیرند. شروع می‌کنند به خوندن فلسفه و عرفان و روان‌شناسی و هر علمی که بشه ازش یاد گرفت. یاد گرفتنی که توی زندگی دستت رو بگیره. به عبارتی رو میارند به علوم انسانی و هرآن‌چه که به روابط «بین فردی‌شون» کمک کنه. هم‌چنان دوربین روی «بقیه» می‌چرخه. ما همیشه از هرچیزی تیکه درشت‌ها رو جمع می‌کنیم تا بسطش بدیم و مثالش بزنیم روی اطرافیان‌مون. از هرچیزی که می‌خونیم اول شروع می‌کنیم به شناسایی ناسازگاری‌ها تا بلاخره یکدوم ازونا رو بچسبونیم به آدمای اطراف‌مون. همینه که تیکه درشتا رو به حق و ناحق می‌چسبونیم به بقیه و خردا ریزایی که لابه‌لای روح و روان خودمون قایم شدند رو نمی‌بینیم. خرده ریزایی که عوارض‌شون آسیب‌زاتر از اون دونه درشتاست. دوربینی که روی بقیه بوده دیگه نای چرخیدن و نور انداختن روی خودمون رو نداره. برا همین ما همیشه درگیر «بقیه»ایم تا «خود»مون. برای روابط «بین فردی» انرژی می‌داریم تا روابط «درون فردی». از خودمون نهایت چیزی که می‌دونیم اینه که چی خوشحال‌مون می‌کنه و چی ناراحت. ولی از ریشه‌ی این شاد شدن و غمگین شدن بی‌خبریم... به گمونم باید یه مدت دوربین‌مون رو خاموش کنیم، یه استراحتی بهش بدیم و بعد تنظیمش کنیم روی خودمون. ببینیم این همه «مهرطلبی»، «کمال‌گرایی»، «رمانتیک بازی‌های محزون» و تموم آسیب‌های «خودی» چند درصدش اون ته مه‌های روحمون گیر افتادند! و ازون مهم‌تر کی تسلیم می‌شیم و دستمون رو می‌بریم بالا که قبول کنیم "آره! یه جای کار خودمم می‌لنگه"!؟


۶ نظر ۲۸ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۱
.

سروبالایی پروسه‌ی پایان‌نامه را می‌توانم به عمل جراحی قلب باز تشبیه کنم. هرکسی موفق به کسب نوبت دفاع شود، ینی تا خان ششم را به سلامت گذرانده. که سختی کار هم، همان خان اول تا ششم است. خان هفتم ،که دفاع کردن است، آدمی همین‌که روی سن رود و اولین اسلاید ارائه‌اش را بیاورد، تمام حضار را گاو می‌پندارد و آتش ترسش رفته رفته خاموش می‌شود و اگر ادب حکم نمی‌کرد بعد از اتمام ارائه به جای تشکر از اساتید، انگشت وسطش را به حاضرین نشان می‌داد و بلند فریاد می‌زد: «بمیرید الهی!».
وقتی کسی موفق می‌شد نوبت دفاع بگیرد بقیه‌ی افراد درگیر، به او همچون شفایافته‌ای نگاه می‌کردند که گویی داوطلب اهدای عضوش را پیدا کرده و تا چند روز دیگر عضوی سالم در بدنش شروع به رشد می‌کند! هم‌اتاقی‌ام پنج روز زودتر از من دفاع کرد. بعد از جلسه‌ی دفاع دستم را به او می‌زدم تا ببینم فرد دفاع کرده چجور استایلی دارد! سفت است. قوی است. رها شده و کسی که بدون شک سیستم دفاعی محکمی پیدا کرده و دهنش در مقابل سرویس شدن مقاوم است! هم‌کلاسی‌ام روز قبل از من دفاع کرد. زنگ زدم و حال و احوال که ببینم زندگی بعد از دفاع چه رنگی‌ست!؟ چه بویی دارد!؟ خوش می‌گذرد؟! ضربان قلبش قبل و بعد دفاع فرقی کرده؟! در جواب همه‌ی اینها جواب داد: «نمی‌دونم والا! من تا چند روز دیگه پدر می‌شم و زیاد جو فارغ‌التحصیلی رو ‌حس نکردم!» اکهعی پسر! گاو پایان‌نامه برای هم‌کلاسی‌ام زاییده بود! فشار درس قوز بالا قوز شده بود!
... سه روز پیش دفاع کردم. بعد از اعلام نمره و امضای اساتید یک کلمه برای تمام دوستانم نوشتم و سند تو آل کردم: «باورم نمی‌شه. درد نداشت!»...
بعد ازینکه از سالن بیرون آمدم هرکسی در راه مرا ‌می‌دید با چشمانی که مردمکش از استرس می‌جنبید سوال می‌کرد: دفاع کردی؟!
و من مثل کسی که عمل موفقیت‌آمیزی داشته نیشم را باز می‌کردم و می‌گفتم: هاع!
سه روز است حس آدم‌های به هوش آمده بعد از بیهوشی طولانی را دارم. گیج. منگ‌. داغ. سرگردان و روزی سه دور تسبیح از خودم می‌پرسم: جدی جدی تموم شد؟!

۱۰ نظر ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۰:۴۶
.

از نوشته‌های یهویی:

درسته! ما خیلی وقته که فهمیدیم برای تداوم یه ارتباط نزدیک، جون‌دار و صمیمی لازم نیست تفاهم و شباهتی به هم داشته باشیم. که به قول نادر ابراهیمی "از شباهت به تکرار می‌رسیم. از تکرار به عادت.‌از عادت به بیهودگی و از بیهودگی به خستگی و نفرت". ما خیلی وقته فهمیدیم برای جون دادن به روابط‌مون، برای دو دستی گرفتن رفاقتامون، لازمه که همدیگه رو همون‌جوری که هستیم قبول کنیم. هر جوری هستیم، با هر ورژنی «کنار» هم حرکت کنیم. اما من می‌گم «بنزین رابطه‌ها» اینه که ما برای همدیگه کیس خوبی برای «درد و دل کردن/ شنیدن» باشیم. کیس خوب «هم‌دردی» باشیم. رفیق «خوب شنیدن» باشیم برای همدیگه. موقع درد و گرفتاری شریک و‌ رفیق و شفیق‌مون باهوش باشیم. که خیلی وقتا آدما موقع غرق شدن توی غم و دردشون دوست ندارند بشنوند «می‌گذره». آدمی که پاش گیر کرده تو لجن‌زار غصه، گاهی دوست داره بشنوه «بیا فکر کنیم چجوری میشه بریم دهن غصه‌ها رو سرویس کنیم؟». یا حتی گاهی دوست داره هیچی نشنوه. هیچی. فقط خیالش امن باشه یکی از پشت سر مراقبشه. بنزین رابطه‌ها از نظر من باهوش بودن توی موارد اورژانسی‌ه. که باشی. که اگه هستی درد و غصه رو تیلیت نکنی. که اگه هستی و حالا که به تنهاییم دست‌برد زدی، بیا و یه همراهی با کیفیت ارزونیم کن!

۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
.

۱۲ ساله‌ام. روبروی تلویزیون پارس، وسط سالن خانه‌مان نشسته‌ام و فیلم « من ترانه پانزده سال دارم» را می‌بینم. تحت تاثیر فیلم، دلم می‌خواد هرچه زودتر به پانزده سالگی برسم. پانزده سالگی‌ئی که در فیلم سرشار از تجربه‌های عجیب است. پانزده سالگی‌ئی که می‌توانم در آن عاشق شوم، بچه بیاورم و سختی‌های بزرگسالی را در آن تجربه کنم.
به چشم برهم زدنی پانزده ساله می‌شوم و ‌حواسم پرت دنیا و عجایب دیگرش می‌شود.
دوست دارم دنیا را کشف کنم. با همه در صلح باشم. در دفتر خاطراتم می‌نویسم که دلم میخواهد فیلسوف شوم. خیال‌هایم را رنگ می‌کنم و هرروز برای آینده‌ام می‌نویسم.
بیست و پنج سالگی‌ام تمام شده.
فیلسوف نشدم. برای کشف جهانم از هیچ کاری دریغ نکردم. تنها شدم، تنها ماندم، دور خودم را خط کشیدم، دور آدم‌ها ضربدر زدم، کنار آرزوهایم تیک زدم یا با خودکار خط‌ خطی‌شان کردم، خرد کردم و خرد شدم، گریاندم و گریه کردم، شادی دادم و شادی گرفتم، جمع کردم و رفتم، آمدم و نیامدم، نوشتم و خواندم، خودم و دنیایم را تا جایی که توان داشتم بزرگ کردم اما هنوز دنیای همان دخترک دوازده ساله‌ را دارم که دلش می‌خواهد شبیه پانزده ساله‌ها عاشق شود و دنیای عجیب عشق را کشف کند.

۶ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۶
.

شما بهش بخندید ولی ازین ببعد یه اندوهی دنبال منه. سخت می‌شه درکش کرد. همین زندگی‌ئی که سال‌ها آرزوش رو ‌داشتم، یک سال مداوم براش تلاش کردم، به صورت معجزه آوری به دستش اوردم، سه سال باهاش زندگی کردم و الان... و الان دارم ترکش می‌کنم... 

یه بویی همیشه تو دماغمه، یه غربتی ازین ببعد همیشه ته ذهنمه، یه شادی و اضطراب خاصی توی دلمه، یه تلخندایی همیشه کنج لبمه، یه بغضایی ته گلومه، یه سکوتایی همیشه رو زبونمه، که فقط و فقط و فقط توی این سه سال به دستش اوردم.

ترک کردن...

از ترک کردن یه مدل زندگی، یه نوع خاصی از لایف استایل دارم حرف می‌زنم.

درکش می‌کنید؟!

یه اندوهی ته قلبم ماسیده...

۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۴
.