آتش درون
به ۱۲ مهر فکر میکنم. درست یک ماه پیش. تغییر توی آدما میتونه چکشی باشه. میتونه شب که خوابیدی، صبحش دیگه اون آدمی نباشی که تا دیشب بودی.
این تغییر میتونه از یه زمین خوردن شروع بشه. از سیلی خوردنت از یه حقیقت. از به هوش اومدنت توی دنیای واقعی.
من چی میخواستم؟! هیچی. من فقط توی یه دنیای آرمانی بودم. میخواستم داد بزنم آهای آدما من با همهتون دوستم. من با همهتون صلحم. آتشی نیست که بس بشه.
ولی یهو همون آتیش توی صورتم روشن شد. مژههام رو سوزوند. صورتم رو زخم کرد و خودم رو پرت کرد روی زمین.
فهمیدم آرمانشهری وجود نداره که اگه باشه اون آرمان شهر باید اول از همه درون خودم، توی وجود خودم بنا بشه.
شهری که درون خودم بود اونقدر ویرون بود که تلاش من برای ساختن شهر بیرون، یه شوخی مسخره و غمگین بود.
من دقیقا مصداق این جملهی ایلهان برک شده بودم که: از بس مواظب بودم تا کسی را نشکنم، به خودم که نگاه میکنم تکه تکه ام.
حالا داغی اون آتیش هنوز توی صورتمه. قرمزم و زخمی. تازه از روی زمین بلند شدم و هنوز تو مرحلهی تکوندن خودمم.