یک مهر
۱۲ سالهام. روبروی تلویزیون پارس، وسط سالن خانهمان نشستهام و فیلم « من ترانه پانزده سال دارم» را میبینم. تحت تاثیر فیلم، دلم میخواد هرچه زودتر به پانزده سالگی برسم. پانزده سالگیئی که در فیلم سرشار از تجربههای عجیب است. پانزده سالگیئی که میتوانم در آن عاشق شوم، بچه بیاورم و سختیهای بزرگسالی را در آن تجربه کنم.
به چشم برهم زدنی پانزده ساله میشوم و حواسم پرت دنیا و عجایب دیگرش میشود.
دوست دارم دنیا را کشف کنم. با همه در صلح باشم. در دفتر خاطراتم مینویسم که دلم میخواهد فیلسوف شوم. خیالهایم را رنگ میکنم و هرروز برای آیندهام مینویسم.
بیست و پنج سالگیام تمام شده.
فیلسوف نشدم. برای کشف جهانم از هیچ کاری دریغ نکردم. تنها شدم، تنها ماندم، دور خودم را خط کشیدم، دور آدمها ضربدر زدم، کنار آرزوهایم تیک زدم یا با خودکار خط خطیشان کردم، خرد کردم و خرد شدم، گریاندم و گریه کردم، شادی دادم و شادی گرفتم، جمع کردم و رفتم، آمدم و نیامدم، نوشتم و خواندم، خودم و دنیایم را تا جایی که توان داشتم بزرگ کردم اما هنوز دنیای همان دخترک دوازده ساله را دارم که دلش میخواهد شبیه پانزده سالهها عاشق شود و دنیای عجیب عشق را کشف کند.