تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.

می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ می‌کرد، بها می‌داد و از نعمت عجیب «رهایی» بی‌بهره بود. ذهنی که مدام بشکن می‌زد و مرا هل می‌داد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگین‌تره، برنده می‌شد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه می‌گرفتم و همین‌ها را از خودم می‌کندم و می‌دادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. لخت شده‌ام. خودم کجایم؟ گم شده‌ام؟

ماه‌ها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی می‌خوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازل‌های خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد می‌کند اما گمان می‌کنم کافی‌ست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانه‌ام کافی‌ست.

متن را با این آرزو برایتان تمام می‌کنم:

امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچ‌کس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!

سال‌تان بی‌درد.

عطیه میرزاامیری

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۲
.

همین پریشب‌ها گفته بودم دیگر این ارتباط دورادور با دوستانم مرا خسته کرده. اینکه دائم دل تنگی‌ام را با تماس تصویری، وویس، تایپ و مسیج ابراز کنم. گفته بودم می‌ترسم از بی‌خبری‌شان. ازینکه روزگاری در دسترس نباشند و این مسافت دلشوره به جانم بیندازد که چه شده؟ چرا نیستند؟ کجایند؟

نگین می‌گفت چیزی از جسمت باقی نمانده. می‌گفت از حادثه تو تفریق شده‌ای و یک کودک. برای همین برایت می‌نویسم چون می‌دانم می‌خوانی و بعد مسیج می‌زنی: «بیا  ببینمت بابا. دلم برات تنگه» و من نیامدم چرا؟ کمی زود نبود؟ بود ندا. جوانی‌ات هیچ. انگیزه‌های طول و درازت چه؟ زدی زیر قولت ندا. تو مربی خصوصی من در یاد دادن زبان کوردی بودی. برایمان قورمه سبزی درست می‌کردی. خورشت گل کلم. از دست شلختگی‌ات حرص می‌خوردیم و می‌خندیدی و به کوردی جواب می‌دادی.

خوب شد که رفتی ندا. بگذار ما بمانیم و این دنیای لجن‌مان. مال بد بیخ ریش صاحبش.

راستی ندا: واشنی؟ خواسنی؟

دلم برایت تنگ می‌شود. سلام مرا به باران‌های رنگی دنیای جدیدت برسان...

پ.ن: اگه میشه برای شادی روح دوستم یه ذکری بگید.

۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۴
.

استرس عجیبی در حال گردش در خون و مغزم است که برای اولین بار درونم حس کردم؛ «از دست دادن شغل یا بهتر است بگویم خالی شدن حساب بانکی‌ام».

 اینکه اس‌ام‌اس‌های واریزی بانک آخرین پیام‌های صندوق دریافت گوشی‌ام باشد!

فراموش کردن طعم خوش واریزی حق الزحمه!

 واریزی‌هایی هرچند کم که نوید می‌دهد: استقلال داری، دستت جلوی کسی دراز نیست، می‌توانی هر گهی که عشقت کشید، در هر رنگ و شکلی بخوری. واریزی‌هایی هرچند ناچیز که می‌تواند به تو جرات رویاسازی دهند و جسارت پیدا کنی هرچقدر دوست داری رویاهایت را مثل آدامس کش دهی. چون پول داری. هرچقدر کم.

وقتی پیام‌های برداشت از حساب شخصی‌ات بیشتر از پیام‌های واریز می‌شوند، در خلال ذهنت کسی با لبخند قاتلی که بعد از جنایتی پرکشتار ناخودآگاه روی صورتش نقش می‌بندد، با سیگاری کنج لبش که دودهایش چهره‌اش را پوشانده، به تو این خبر را می‌دهد که: «هی رفیق بدبختی‌ات مبارک. شبیه جویباری راکد کم‌کم بوی گندت بلند می‌شود، آرام آرام شبیه گوسفندی تنها و جامانده از گله، سرگردان برهوت می‌شوی».

خودت را تصور می‌کنی که با لباسی پاره، قیافه‌ای تکیده، نعشه شده زل زده‌ای به عابر بانکی که کارتی در آن نیست و دماغت را زیر سوراخی که از آن پول می‌آید می‌گیری تا بوی پول داخل رگ‌هایت شود. مثل سگی گرسنه بو می‌کشی و به کائنات التماس می‌کنی اسکناس‌ها را هل دهند بیرون و قول می‌دهی قسمتی از آن را به شیرخوارگاهی، خیریه‌ای، خانه سالمندانی جایی بدهی و خودت می‌دانی که نمی‌دهی...

چهار سال است برای مجلات می‌نویسم و در طول این سال‌ها هنوز عادت نکرده‌ام برده‌داری نوین ینی همین. اینکه صفحات روزنامه و مجلات‌شان را پر کنی اما جیبت خالی بماند. اینکه در دقیقه‌ی نود در مقابل التماس‌هایشان برایشان مطلب بنویسی، فسفرها بسوزانی اما بی‌پولی مطبوعات را درک کنی و گیر ندهی و بگذری.

کف‌گیرم به ته دیگ خورده و دفتر طلب‌هایم را مثل طفلی مرده بغل کرده‌ام و می‌خواهم دفنش کنم تا فراموش شود که فراموشی خوب است. هرچند می‌دانم که نمی‌شود. به هرحال خاک گاهی گرم است. داغ هم.

۸ نظر ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۳۵
.

حقیقتا چیزی که در مورد این چهل سالگی انقلاب می‌دانم این است که این زمان، این برهه، این نابه‌سامانی‌ها، این آشوب‌ها به کسی شبیه شاهزاده یا خمینی نیاز ندارد. چیزی که این کشور می‌خواهد کسی شبیه «فرح» است. کار کشتگی یک زن که بلد باشد چطور اوضاع را به نفع همه کس، و بیشتر از آن به نفع «کودکان» اداره کند. کسی که سیاستش از صمیم قلب برای کودکان هم فایده داشته باشد. 

همین.

۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۲۹
.

توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ایستاد و سوارم کردند.‌ مقنعه‌ی چانه‌دار سفیدم را بالا زده بودم تا باد گرم بپیچد لای موهای عرق کرده‌ی بهم چسبیده ام. باد زده بود لای موهایم. از پاچه و آستین و یقه‌ام سرازیر شده بود به پوست بدنم و قطره‌های عرق را دانه دانه خشک می‌کرد. به خانه که رسیده بودم با شکم خالی، با موهای چسبیده شده کف سر، با بوی گند پا، هندوانه‌ی یخ را گذاشته بودم جلویم و از شدت عطش و گرسنگی خورده بودم. بعد هم در همان حالت افتادم به جان ناهارم. آن‌قدر که از خستگی ناشی از امتحان و گرما و خوردن، در همان حالت خوابم برده بود و با تهوع از خواب بیدار شدم.

خودم را رسانده بودم به دستشویی و بالا آوردم. تمام محتویات داخل شکمم، تخمه هندوانه‌های شناور در برنج و لوبیا به من زل زده بودند. توی بوی گه و استفراغ در گوشه‌ا‌ی از دستشویی نشستم. غمگین نبودم. رها نبودم. خسته نبودم. گرسنه نبودم. شاد نبودم. اما غمگین بودم. رها بودم. خسته بودم. گرسنه بودم. شاد بودم.

این همه گفتم تا بگویم «تهران» برای من چنین حکمی دارد. رها می‌کند اما به بند می‌کشد. نمی‌دانی برای رهایی‌ات جشن بگیری یا برای دربندی‌ت سوگواری کنی. 

«تهران» برای من یک جور استفراغ بعد از زیاده‌روی‌ست. سرما خوردگی بعد از گرمازدگی. گریه‌ی بین مستی‌ست. یک زخم یا نشانه‌ای ملایم بعد از عمل جراحی. یک آرامش در حین طوفان یا یک طوفان آرام...


۸ نظر ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۷
.

راستش این اواخرِ تهران بودنم، آنقدر اتفاقات عجیب و درهمی برایم افتاد که با میل و رغبت سوار اتوبوس شدم و به اصفهان برگشتم. اتوبوسی که می‌دانستم آخرین بار است که من دانشجوی آن هستم و مِن بعد اگر سوارش شوم مسافرم. یک مسافر واقعی. بعدتر هم هر وقت به تهران فکر می‌کردم حفره‌ای درونم بود که از دلتنگی نبود. حفره‌ای که چیز در آن غل‌غل می‌کرد و مرا از دوست داشتن و حس نزدیک شدن دوباره به آن شهر، دور می‌کرد. اما چند روز است که دل تنگ شده‌ام. دل تنگ پرسه زدن‌های بی‌دلیلم از میدان انقلاب تا پل کریمخان. از پرسه زدن‌های نزدیک عیدم در آریاشهر. از پیاده روی‌های از ونک تا فاطمی‌ام. از کشف کافه‌های جدید. از دلتنگی‌های خیابان‌های تاریک. از گره خودرن دودهای غلیظ ماشین‌ها در دود سیگارها. از بستنی خوردن‌های یکهویی در بستنی شاد کنار دانشگاه هنر. آنقدر دلم برای آن شهر لعنتی تنگ شده که گویی هیچ وقت هیچ دشمنی‌یی با من نداشته!

تهران پدرسگ خیلی خوب بلد است جوری با آدم تا کند که اگر بدترین بلاها را سرت آورده، بعدها از زور دلتنگی برگردی به آن و بگویی: بخشیدمت!

۹ نظر ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۱:۰۳
.

از نوشته‌های بدون فکر:


بحث صبح جمعه‌ی امروز من و مادرم در مورد این بود که چرا به ما یاد ندادی الکی معذرت خواهی نکنیم؟!

همینقدر خنده‌دار است که من از بچگی برای کوچیک‌ترین چیزی که فردی را ناراحت می‌کرد، عذرخواهی می‌کردم. چرا؟ چون از ناراحت شدن او می‌ترسیدم؟ از اینکه مرا ترک و طرد کند می‌ترسیدم؟ عذرخواهی را وظیفه‌ی خود می‌دانستم؟ مامور رسیدگی به ناراحتی‌های بی‌جا و باجای اطرافیانم بودم؟ عذر می‌خواستم تا او را بیخیال‌کدورت کنم؟ از قهر بعدش واهمه داشتم؟ یا چه؟

جواب واضح است. همه‌ی این‌ها.

در دلم باز شد و به مادرم گفتم من در طول این ۲۶ سال زندگی چقدر بیجا عذر خواسته‌ام. چقدر زیادی شل و نترس بوده‌ام در مقابل معذرت خواستن و چقدر از آن طرف پشت بام طلب بخشش افتاده بودم.

افتاده بودم و مخم پاشیده بود کف زمین و خودم این را نفهمیدم.

مخم پاشیده بود کف زمین، خون از تمام بدنم سرازیر بود و عذر می‌خواستم.

آخ دوست عزیز ببخشید که سرفه کردم و آرامش تخمی شما را به هم زدم.

دوست عزیز ببخشید در این رابطه من چند باری دلخوری‌ام را به رویتان آوردم و نمی‌دانستم شما نازک دلید و طاقت ندارید کسی ازتان گله کند.

دوست عزیز ببخشید که من عصبانی می‌شوم. خب می‌دانید من هم آدمم. گاهی دلخور و عصبانی و وحشی می‌شوم.

ارباب مرا ببخش. مرا ببخش که ظرفیتت اندازه‌ی تخم ماهی نیست و من این را فراموش کرده بودم و ناگهان شوخی‌یی با شما کردم.

قربان ببخشید ازینکه شما بی‌شعوری بیش از حدتان کلافه‌ام کرده و از یاد برده‌ام کسی که در این ارتباط باید فرمان‌بردار باشد من هستم، نه شما.

جنابعالی منظوری نداشتم. یک غفلت آنی بود.


طنز نیست. اصل ماجرا همین است. من همیشه طرف عذرخواه قضیه بودم. خنجر از پشت در کمرم فرو رفته بود و محتویات داخل شکمم روی زمین انگشت وسط‌شان را به من نشان می‌دادند، اما من می‌گفتم عذر می‌خواهم که استخوان‌های سفتی دارم و شما را در فرو بردن این خنجر اذیت کرده‌ام.

اجازه دارید بابت این رفتار نابالغ ناپخته‌ی کال بوگندوام پکی به سیگارتان بزنید و در دل یا حتی بر زبان بگویید: اسکول. بهت نمیادا. مغرورتر از این حرفا به نظر می‌رسی.

ولی خب یادتان نرود خودتان هم تا سنی شاشو بودید و بدون در نظر گرفتن شرایط و موقعیت‌ها بوی گند راه می‌انداختید.

از یک جایی به بعد فهمیدید هر نکته جایی و هر کاری مکانی دارد.

تا اتمام ۲۶ سالگی‌ام مانده. اما علی الحساب اسکار، نوبل، گلدن گلوب و هزاران جایزه‌ی در خور شأن را به اوایل این سن و سالم می‌دهم که مرا کوباند روی زمین و از نو ساختم!

یادم داد در اخلاق هم شاشو نباشم. عذرخواه رفتارهایی نباشم که تنها نیازمند بی‌محلی و پشت کردن است.

یادم داد این واکنش دفاعی فرافکنی جابه‌جایی مزخرف  را کنار بگذارم.

اینکه احترام قی شده از جانب کسی را با احترام بیش از حد جبران نکنم.

یادم داد عذرخواهی بی‌جا گاهی باعث ارتباط ارباب بردگی می‌شود. ارباب نکنم در برده شدنم!

اوف پسر! راه سختی را رفته‌ام. خسته ام. نفسم گرفته و نیاز دارم حمام کنم و روح و مغزم را بشورم و همین‌طور که با گوش پاک کن به جان گوش روحم افتاده‌ام لیوان آب لبوام را به سلامتی دیر بزرگ شدنم بالا بکشم...


۰ نظر ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۵:۴۹
.

ظهر، وسط بارون توی یه کافه‌ی خیابونی، روی صندلی کنار پیاده‌رو با دوستم نشسته بودم و داشتم کاپوچینو می‌خوردم.

از دور یه دختری داشت میومد و بهم نگاه می‌کرد.

وقتی نزدیک شد گفت شما عطیه هستی؟ عطیه میرزاامیری؟

گفتم بله.

گفت من سال‌هاست وبلاگت رو می‌خونم. پا شدم باهاش دست دادم و دعوتش کردم بیاد قهوه بخوره باهامون. که دعوتم رو رد کرد. اما یکم وایساد‌ و باهام حرف زد.

خواستم ازتون تشکر کنم.

از تک‌تک‌تون.

ازینکه بهم حس ارزشمندی می‌دید همیشه.

ازینکه ندیده منو دوست خودتون می‌دونید.

ازینکه بهم خیلی چیزا یاد میدید.

حتی ازتون ممنونم اگر گاهی بهم بدوبیراه گفتید و متلک انداختید.

اینو از صمیم قلب و صادقانه می‌گم.

ممنونم ازتون که بهم حس ارزشمندی می‌دید.

براتون زیر این آسمون پاک و خوشبو دعا می‌کنم که دلتون به آدما و چیزای سالم و متعادل گره بخوره❤️

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۲:۲۹
.

صبح‌های قبل از علی‌الطلوع بابا جوری می‌ایستد پایین پله‌ها و برای نماز مرا صدا می‌کند که تا قبل از آن هیچوقت چنین لحن و گفتاری را از او ندیده‌ام. این را همین چند وقت پیش فهمیدم. تا قبل از آن فکر می‌کردم در خلسه‌ی خواب و بیداری آن کلمات را می‌شنوم یا شاید در یک خواب ناز و دیدن یک رویای نزدیک به واقعیت هستم. پایین پله‌ها می‌ایستد و جوری مهربانی‌اش را بر روی زبانش می‌آورد که بارها به سرم زده صدایش را ضبط کنم. "عطیه جونم! آ قربون قدت. پاشو دیگه!"

توجهی نمی‌کنم. صدا باز می‌آید. بدون ناامیدی و حتی با لحنی دوچندان عطوفت‌بار جملات را ادا می‌کند:

"عطی جونم! تپل من! پاشو نمازت قضا می‌شه‌ها!"

دل کندن از رختخواب سخت است. اما این دلیل عدم نمایان کردنم به بابا نیست. ادای مهربانی‌اش در قالب کلماتی که شنیدشان باعث می‌شود تا لنگ ظهر بخوابم و گوش‌دادن به تمام عشقی که تا قبل از آن، آن‌ها را در قالب کلمات در مسیج‌ها و نامه‌هایش خوانده بودم، باعث می‌شود روی تخت بنشینم و گوشم را تیز کنم. انگار‌ شنیدن چند دقیقه‌شان‌ با گوش‌های تازه از خواب بیدار شده، به آن خواندن‌های سال‌های گذشته، اعتبار می‌بخشد.

صدا صبورانه ادامه دارد.

باید برای چنین صبر و رأفتی پاداش داشته باشم.

بیدار شدن و اولین سلام صبحگاهی انگار که بزرگ‌ترین و در عین حال ناچیزترین پاداش و شادباش من برای بابایی‌ست که صبح‌ها از بیان عشقش خجالت نمی‌کشد و آنها را صادقانه به زبان می‌آورد...

مثل پیرزنی که برای تبریک شادباش ازدواج پسر پادشاه، تنها گلدان شمعدانی طاقچه‌ی خانه‌ی کاه‌گلی‌اش را می‌برد...

_عطی جونم بیدار شو.

+بیدار شدم بابا. سلام.

۶ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۰
.

اگر قرار باشد فهرست بلند بالایی از ترس‌هایی که داریم را ارائه بدهیم، بی‌شک من مقام نخست را اختصاص می‌دهم به «ترس از پیری». که خب همین هم، آپشن‌های گسترده‌ای دارد. ترس از تنهایی در پیری. ترس از بیماری در پیری. ترس از بی‌کسی در پیری. ترس از بی‌پولی در پیری و هر چیزی که منتهی به پیری شود. انگار در این سن، واقعیت اصیل فلسفی «انسان موجودی ضعیف است» را می‌توان درک کرد. در سرازیری آن برهه، آدم حس می‌کند نیروی عظیمی پشت سرش ایستاده و دائم توی گوشش فریاد می‌کشد: بمیر. بمیر. بمیر... .

...

از ته کوچه اتوبوس را دیدم که تازه به ایستگاه سر کوچه رسیده بود. کوچه خلوت بود و وقت من تنگ. همین شد که مثل مجرمی که پلیس دنبالش کرده، دویدم تا بخت همراهی‌ام کند و بعد از قرنی با اتوبوس بروم. به محض اینکه به آن طرف اتوبوس رسیدم با صحنه‌ای مواجه شدم که ترمزم کشیده شد. پیرمردی روی زمین به حالت تشنج افتاده بود و از کنار دماغش خون سرازیر بود. اگر قرار باشد هر صفتی تبدیل به نمایش شود، آن صحنه، صحنه‌ی نمایش ضعف و استیصال آدمی بود. مات و مبهوت به پیرمردی که مردم دورش را گرفته بودند نگاه می‌کردم و به گریه افتادم. البته سوز و گداز آهنگ ترکی‌ئی که از هندزفری‌ام پخش می‌شد در دراماتیک بودن آن صحنه بی‌تاثیر نبود.

۶ نظر ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۱
.