فراموشی نتوانم!
از حسهای یهویی:
"آدم نمیتونه کسی رو که باهاش خاطره داره فراموش کنه". اگر اشتباه نکنم این دیالوگی از سریال در چشم باد بود. آنجایی که ایران میخواست کشور را برای همیشه ترک کند و به بیژن گفته بود فراموشم نکن و بیژن در جوابش همین دیالوگ بالا را گفته بود. همین است. آدم در گیر و داد و وضعیت متلاطم زندگیاش تصمیم میگیرد فراموش کند. شروع میکند به پاک کردن شمارهها و عکسها. دور انداختن یادگاریها و یادها. پاره کردن نامهها و یادداشتها. بعد شبی که فکر میکند با حذف سرنخها قاعده و قائله را تمام کرده و خیالش راحت شده که همه چیز فراموش و رها شده خواب «او» را میبیند. موقع خوردن ناهار یادش میافتد «او» هم گوشت خورشت دوست نداشت. وقت عبور از خیابان سرش میچرخد به سمت نیمکتی که روزی با «او» نشسته بود و در سرما بستنی خورده بود. با بوی سیگاری حواسش پی «او» میرود. با شنیدن موزیکی دلش میریزد. آدمی دائم در هیاهوی بودن و نبودن، داشتن و نداشتن، ماندن و رفتن کسی پرسه میزند. میخواهد از یاد ببرد و نمیشود. میخواهد هیپوکامپش را تخلیه کند تا خاطراتش فرمت شود و نمیشود. میخواهد شبی بخوابد و صبح بیداریاش گمان کند همه چیز مثل یک خواب بوده اما نمیشود. آدمی خودش را در این بین اسیر یادها میکند و باز هم با همین ترفند فراموشی، خاطره میسازد اما نمیشود. این حقیقت گس اما بعضاً شیرین را باید قبول کرد که حتی اگر بخواهیم هم نمیتوانیم کسی که با او خاطره داشتهایم، ولو در خیال، را فراموش کنیم. آدمها فراموش نمیشوند اما خب «از اعتبارشان کم میشود»!