سیصد سال بعد؛ در غار شانههایش
يكشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ق.ظ
توی تاریکی سالن، وقتی سخنران حرفهایش با ریتمی کسل کننده رو به کلیشه میرفت، چشمانم را بستم و سرم را تکیه دادم به نرمی صندلی. هیکلش را از سمت چپ انداخت روی دستهی راست صندلی تا به من نزدیکتر شود. سرش را آورد جلوی صورتم و آهسته گفت: ینی اینقدر خسته شدی؟؟
یکی از چشمانم را باز کردم و آرام گفتم: برای اصرارای تو اومدم. خوشم نمیاد ازین نشستها!
به سمت راست مایلتر شد. سرش را آورد بیخ گوشم و گفت: یه پیرهن و یه کت، یه روسری و یه چادر! سرتو بذاری رو شونهم گناه نمیشه که!!! حداقل راحت بخواب.
راحت خوابیدم. سیصد سال بعد بیدارم کردند.
۹۷/۰۸/۲۰