تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هذیان» ثبت شده است

از نوشته های قدیمی:

من روی تختم نشسته و زانوهایم را بغل کرده بودم و تو شاید روی تختت خوابیده و اشک هایت را پاک میکردی...داشتی میگفتی باید عاشق شد.عاشق مردهای ناشناس.عاشق مردهایی که کسی ازشان چیزی نداند.نویسنده نباشند.تصویرگر نباشند.فوتبالیست و آرتیست نباشند.باید ناشناس باشند تا راحت بتوانی ازشان حرف بزنی و اشک بریزی.ناشناس باشند تا آدم ها قبولت کنند و بفهمند که آدم گنده ها هم،خیانت را از برند،میتوانند بد باشند،میتوانند روزها تو را به دادگاه بکشانند و شب ها اشکی ت کنند...من میگفتم آدم باید راحت اسم کسی که دوستش دارد را ببرد.نباید ورد زبانش آقاهه باشد.نباید گوشش را روی تمام اسم های مشابه ش کر کند...ما داشتیم میگفتیم:اووووووووف.عشق.چه حرکت دیوانه واری.چه خطری که نمیگذارد از خطرها بترسی.چه آتشفشانِ قرمزِ سربه زیرِ مرموزی.تو گفتی:من یک چیز را توی زندگی میدانم و آن این است که آدم ها فقط یکبار عاشق نمیشوند...و من گفته بودم:باید دوباره عاشق شویم؟!و تو گفته بودی این بار محتاط تر...بعد به این نتیجه رسیده بودیم:تنها عاشق شدن میتواند ما را بکُشد.میتواند برای همیشه زندگی مان را وداع بگوید...میتواند به ما زندگی بدهد.میتواند حالمان را خوب کند...ما میت های زنده ای بودیم که با سفر و کیک شکلاتی و لواشک و نوشتن و عکاسی خودمان را زنده کرده بودیم و قرار بود یک روز،یک روز خیلی نزدیک دوباره بمیریم.دوباره خودکشی کنیم.دوباره با خودمان دوئل کنیم تا بتوانیم دلمان را به چیزی گره بزنیم و زنده گی کنیم...

۱۴ نظر ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۰
.

این داستان غیر واقعی ست...

الهام،جانش به جان پرندگان ِ خانه ی خانم جان بسته بود.شب های جمعه لباس های راحتی اش را برمیداشت و میرفت خانه ی خانم جان تا صبح با صدای پرنده ها بیدار شود.صبح های تابستانی که زیر پشه بند ِ توی حیاط بیدار میشد و شب های زمستانی که زیر کرسیِ قدیمیِ اتاق چسبیده به حیاط،میخوابید...حیاط خانم جان پر بود از میخک و اقاقیا با یا کریم هایی که چند سالی میشد در این خانه رفت و آمد میکردند...یک بیدمجنون بزرگ آن وسط بود که عصرهای تابستان همه ی نوه ها میرفتند زیر آن و با هم،هفت سنگ بازی میکردند...خانم جان خیلی وقت بود که تنها زندگی میکرد و تمام دلخوشی خانه اش یا کریم ها و گل ها و درخت هایش بودند.صدای خنده ی نوه ها که توی خانه میپیچید خانم جان اسپند دود میکرد و برایشان میخوانند:اسپند دونه دونه،اسپند سی و سه دونه.بترکه چشم حسود.و بعد قربان صدقه ی خنده هایشان میرفت.اوایل پاییز بود که خانم جان گفت دلش هوای آقا جان را کرده.بچه ها مدرسه میرفتند و کمتر به او سرمیزدند.جز الهام که هرپنجشنبه شب میرفت آنجا و در اتاق چسبیده به حیاط،زیر کرسی میخوابید.شب های پاییزِ آن سال،الهام با صدای گریه های خانم جان میخوابید و صبح با صدای شبیه ِ ناله ی یاکریم ها بیدار می شد...جمعه شب ِآخر پاییز خانم جان زودتر خوابید.صدای گریه اش هم نیامد.صبح هم یا کریم ها او را بیدار نکردند...دلتنگی صدا نداشت.سرتاسر سکوت بود.خانم جان پیش آقا جان بود و یا کریم ها پیش خانم جان... سوز پیچید توی حیاط.توی خانه.در دلِ الهام...یا کریم ها کنار خانم جان خفته بودند...هوا سرد بود...زمستان شد...
عطیه میرزاامیری
پ.ن:ممنونم از الهام سلامتیِ عزیز که وسط این همه شلوغی و رخوت منو هل داد به سمت نوشتن...

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۰
.

از نوشته های بی فکر ِ بی فکرِ بی فکر:

حالا که تنها،وسط اتاق نشسته ام و سردم است و ضعف دارم و از همه مهمتر کسی را ندارم،باید باشی.حالا که خیلی چیزها را یاد گرفته ام.از آشپزی و ژله درست کردن تا گریه نکردن.حالا که خیلی چیزها را به عمد فراموش کردم.از دوستی ها تا دوست داشته شدن ها...باید باشی حالا که دیگر حتی قلم هم از من فرار میکند و من کلمه ای نمی نویسم.باید باشی حالا که روزها کفش ها،پاهایم را میزند و شب ها تنهایی دلم را...باید باشی وسط خنده هایم.کنار روزهایم.میان عکس هایم.پشت سرم.جلوی چشمم...حالا که غم خودش را در لباس شادی استتار کرده باید باشی...عصر جمعه است و باید باشی.حالا که من یکسال است با بهار آشتی کرده ام و روزها را دوست دارم و گرمای ظهرهای اردیبهشت برایم دوست داشتنی ست.حالا که دیگر دوستی ندارم باید باشی تا دوست داشتن را یادم نرود.تا اگر به عمد خواستم فراموشش کنم،جلویم گرفته شود...باید باشی حالا که هوای داخل سرد است و هوای بیرون گرم.باید باشی تا سر چهارراه تصادف نکنم و فحش نشنوم....شکلات های توی کیف،شارژ موبایل،قرص های دل تنگی،گوجه سبزهای یخچال،لاک های روی ناخن،تمام شدند و بودنت الزامی ست...ریشه های موها سفید شدند،زیر چشم های چروک افتاد،خون های روی دستمال خشک شدند و هر رساله ای بودنت را حکم واجب میدهد...حالا که دستم به هیچ جا نمیرسد.مقاله ها را رد میکنند.باران می آید و رعد میزند آسمان.باید باشی میان پیچ خوردگی های پایم.میان وقت هایی که خسته میشوم و مینشینم و تنها چیزی که در آغوش کشیده میشود پاهایم است...باید باشی و این را ابی هم فریاد زده:امروز که محتاج تو ام جای تو خالی ست..


البته عطیه جانملکی زیباتر نوشته...(+)

۷ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۸
.

تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...همین زندگی خوابگاهی و سر و کله زدن با انواع دخترها.از جنوب تا شمال.از شرق تا غرب.با هرنوع لهجه و فرهنگ و عقیده و دینی...یا چند سال قبل تر؛رفتن به پادگان نظامی و شب توی سرما لا به لای پتوهایی که بوی عرق و خستگی ِ سربازان ِ دلتنگ را میداد،خودم را پیچاندم و خوابیدم،سه روز توی گرما توی همان پادگان به حمام نرفتم و بوی گه تمام بدن ِ چسبناکم را گرفته بود.سخت نبود.گذشت...شش سال پیش غواصی را تجربه کردم.وسط جنوبی ترین آب های ایران.ماهی های رنگی و شگفتی ک ب دست هایم بوسه میزدند...مدت ماندنم وسط آب با یک دختر و یک مرد غریبه زیاد نبود.خوب بود.شگفت بود.اما گذشت...بیشتر از ده سال پیش صدای خلبانی را شنیدم که توی بلندگویش درون هواپیما به ما اطلاع داد:"همکنون از مرز ایران رد شدیم"و این حس شگفتی و غرور را درونم تجربه کردم.مدت زمان ِ گفتنش سی ثانیه بیشتر نبود.گذشت...پریدن از گاردهای بی آرتی...دل تنگی برای کسی که دیگر نمیبنمش..دست تکان دادن برای کسی که دارد از گیت پروازهای خارجی رد میشود و دیگر برنمیگردد...صدای گریه ی مردی که دوستم داشت...صدای گریه خودم که کسی را دوست داشتم و او مرده بود...سوت زدن وسط خیابان...یک شبه کتاب سیصد و خرده صفحه ای خواندن...دو روز تمام نخوابیدن...دو روز تمام به غیر آب چیزی نخوردن...بریدن از آدم هایی که روزی رگ حیاتِ من بودند...خداحافظی به کسی که روزی بهترین دوستم بود و دیگر دلم نمیخواست حتی صدایش را بشنوم...گریه کردن با صدای بلند وسط بزرگترین پارک شهر...سه ماه تمام بیمار بودن...تست ریه دادن...مشکوک به سرطان ریه...استفراغ کردن روی کیف بغل دستی ام...عاشق شدن های بی سر و ته...شماره گرفتن از پسرها...نامه ی عاشقانه گرفتن...آزمایش های پی در پی خون... و و و و....گذشتند...تمام شان...تا به اینجای زندگی ام خیلی چیزها را تجربه کرده ام...نگرفتن دست هایت...نبوسیدنت...نگاه نکردنم...در آغوش نگرفتنت...نداشتنت...نبودنت...نبودنت...نبودنت...این ها تا کِی تا کجا میگذرند و تمام میشوند؟تمام میشوند؟؟؟؟

۶ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۵
.

از نوشته های خیلی خیلی قدیمی:

ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو آمدی...ما امتحان روانشناسی اجتماعی داشتیم که تو آمدی...من رفته بودم از روی پانل نمره ی روانشناسی رشدم را ببینم که تو آمدی...من توی بغل شیما گریه میکردم که تو آمدی...من مانتوی نو پوشیده بودم و پشت دانشکده ادای مانکن های فشن تی وی را در می آوردم که تو آمدی...داشتند توی سایت بلند بلند میگفتند که برای امتحان آمار می آیند خانه ی ما که تو آمدی...داشتیم میخواندیم:امشب شب مهتابه حبیبم را میخوام،حبیبم اگر خوابه،طبیبم را میخوام،که تو آمدی...با ماشین ویراژ میدادیم که تو آمدی...عکس میگرفتیم که تو آمدی...از بین عکس ما رد شدی ولی عکست نیفتاد ولی هی می آمدی...من کوله ام را انداخته بودم که تو آمدی...من دست و صورتم را شستم و تو آمدی...بعد همینطور تو آمدی..همینطور تو آمدی...من یکدفعه چشم باز کردم دیدم هرچقدر تو آمدی ، من رفته بودم...بعد از این همه آمدنت یک نفر به من گفت:تو الکی بوده ای.من گریه کردم که تو الکی بودی...من افسردگی گرفتم که این آمدن هایت الکی بود...من دفترهایم را خط خطی کردم که تو قلابی بودی...من خودم را پاک میکردم از این همه آمدنت...من خر بودم که نمیدانستم هر آمدنی،رفتنی ابدی دارد...ما نشسته بودیم روی چمن های خیس و جنیفر لوپز گوش میدادیم که تو رفتی...

۷ نظر ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۸
.

یک اصلی در زندگی هست که از قضا زیاد هم ثابت شده...اینکه وقتی کسی را فراموش میکنی،وقتی به طور کامل از ذهن و از دلت پاک میشود،یک روزی،یک جایی او به تو برمیگرد...در حالیکه تو دیگر نه احتیاجی به او داری و نه جایی در زندگی و قلبت دارد که با برگشتش تو خوشحال شوی،خون برود زیر پوستت،ضربان قلبت بالا رود و برق بیفتد در چشمانت...

ببین،من آلزایمر گرفته ام...فقط تو برگرد...

۴ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۹
.

دوسال پیش نوشته بودم:

هفت،هشت سال پیش که این موقع داشتم توی بغل نیلوفر گریه میکردم نمیدانستم هفت،هشت سال بعد این موقع توی خواب و بیداری میشنوم که فلانی مرد و انتظار بکشم که تو وحشیانه سوار لندکروز سفیدت شوی و راه ییفتی که بیایی اصفهان...هفت هشت سال پیش من این موقع امتحان زبان فارسی داشتم و بعدش زدم زیرگریه و نیلوفر برایم کاریکاتور کشید و گفت:فراموشی.مسافت شهرها هم مثل خاک سرد است و فراموش میشود...و من آرام شده بودم و هی گوشم را میچسباندم به گزارش آب و هوای اخبار تا ببینم تهران چقدر سرد میشود و تو کی بارانی مشکی ات را میپوشی و من هی تصورت کنم و هی قلبم بیفتد کف موزاییک های دبیرستان...هفت هشت سال پیش من هندزفری توی گوشم میگذاشتم و ستاره ی شادمهر عقیلی را گوش میدادم و میگفتم تهران شهر زلزله خیزی ست؟!...هفت هشت سال پیش،اخرین بار من تو را توی قبرستان دیده بودم و بابایت مرده بود و هی زار میزدی و من گذاشته بودم همه از کنارت بروند تا بتوانم خوب ببینمت و هزارباره توی قبرستان دفن شوم...هفت هشت سال پیش خاله زده بود توی گوشم که برو بمیر،بفهم که آدم های این شکلی رقاصه های مادرید را هم نمیپسندند و دیگر ادامه نداده بود که چه برسد به من یک لاقبا!...هفت هشت سال پیش من عاشق ماکسیمای مشکی بودم و الان از لندکروزهای گنده ی سفید متنفرم.از آی پدهای گنده ی دور طلایی متنفرم.دیگر ستاره ی شادمهر عقیلی توی گوشی ام نیست و خیلی وقت است نرفته ام آن قبرستانه...هفت هشت سال گذشته و تو در را باز میکنی و من از صدای گریه ات میفهمم که تو آمدی و از آشپزخانه می آیم بیرون و تو آقای دکتر را بغل میکنی و شانه ات را میبینم که میلرزد و خم به ابرو نمی آورم چون من دختر یک لاقبایی هستم و تو دخترهای نیاوران را به من ترجیح داده بودی.تو دوست دختر ارمنی ات را بیشتر از من دوست داشتی.تو خرج تتو و برنزه کردن دوست دخترت را داده بودی و هیچ وقت فکر نکردی اگر آن شب من کنار دیوار نایستاده بودم تو توی تاریکی میخوردی زمین و من اگرنبودم تا دستت را بگیرم تو کف حیاط سرد می افتادی و دندان هایت خرد میشد توی دهنت...هفت هشت سال گذشته و من نمیپرسم:فر مژه میزنی به مژه هات و تو بپرسی:ریمل میزنی به مژه هات؟!و جفتمان همزمان بگوییم:نههههههه و تو گوشی ات زنگ بخورد و بلند شوی و بروی...هفت هشت سال گذشته،من هنوز بیسکوییت رنگارنگ میخرم،ناخن هایم را بلند میگذارم،روسری سفید سرم میکنم و فکر این را نمیکنم که چقدر خوشبحالت است که ساعت رادو دستت میکنی و قرار است آخر ماه لاتاری ثبت نام کنی...هفت هشت سال گذشته و من هفت هشت بار دیگر عاشق شده ام و به این فکر میکنم هفت هشت سال بعد هفت هشت برابر این سال ها روزهای خوبی در انتظار من است...

۶ نظر ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
.

از نوشته های قدیمی ِ همینجوری:

در رختخواب غلت میزدم و فکر میکردم که وقتش رسیده...تمام معادلات بهم ریخته بود و من او را دیگر دوست نداشتم...کاکتوس هایم یکی یکی خودکشی میکردند و من دیگر او را دوست نداشتم...شب بو ها بویشان خفه شده بود و من دیگر او را دوست نداشتم...معادلات بهم خرده بود،انیشتین سال ها بود که مرده بود،چاپلین توی گور بود و ما نمیتوانستیم به کمدی های سیا سفیدش بخندیم،خبر رسیده بود بلاخره روی مارکز هم،ملاحفه ی سفید انداخته بودند و صدسال تنهایی ما از نو شروع شده بود،قاچاقچی های موادمخدر و آدم و اسلحه و فیلم های پ.و.ر.ن را گرفته بودند و سال ها بود که بابک زنجانی با لبخند رقصیده بود و ما هنوز در پی صلح با کشوری بودیم که زمانیکه 14 سال داشتیم به زور برده بودندمان توی صف و گفته بودند با صدای بلند مرگ را برایشان بخواهیم...چندصد میلیارد از پول کارگرها و دزدهای مجبور ب دزدی و پرستارها و متخصص های زنان و نوچه های وزیر و محافظان آن م د ا ح و داف های پارک جمشیدیه و تایپیست های دم در دادگاه و من ِ نیمچه دانشجو و دوست دندان پزشکم ،رفته بود آن سر دنیا و ویلای منحصر به فردِ کانادایی شده بود برای دختر ِ پدر ِ دزد ِ تخم ِ سگ آن کسی که چندصد میلیارد ما توی حسابش بود...حاجی صف اول نماز جماعت بود و عضو هیئت امنای مسجد و ریش هایش سال های بود موزر ندیده بود و پسرش توی ویلایی در کلاردشت دختری را حامله کرده بود...استاد نمره ی حق مرا با منت پاس میکند چون من رژ لب ندارم و وقتی در اتاقش تنها نشسته  رژم را پررنگ تر نمیکنم و در نمیزنم و داخل نمیشوم...جلوی تمام پاسپورت های پسران مجرد شهر من ،مهر فرودگاه پاتایا خورده بود و پرواز آنتالیا که به زمین نشسته بود ناگهان فرودگاه بوی الکل گرفته بود...سگ های فرانسوی از گرسنگی میمیرند،ماهی های خزر و خلیج فارس از آلودگی میمیرند،پرنده ها آلزایمر گرفته اند و نقشه ی کوچ شان را فراموش میکنند و بلاخره به زودی میمیرند و دختر بچه ای میمیرد از فشار تعرضی که به او شده...و روزی همه مان گندمان بالا میرود و میرویم و میمیریم...سازم کوک ندارد،خاک روی قاب عکس های لبخند زده می آید،پنکه ی سقفی نمیچرخد،گاز فندک تمام شده،قهوه گران شده،شیشه ی ادکلن ها خالی شده،کفش ها سوراخ شده،مارک ها فِیک شده،عشق ها ساعتی شده،برج میلاد کج شده،مهر نمازمان از چین وارد شده،گشت ارشاد دختر باز شده،مرد نامبر وان س.ی.ا.س.ی هم جنس باز شده،وبلاگ من فیل تر شده؟!...داشتم میگفتم:تمام معادلات بهم ریخته... در رختخواب غلت میزدم و فکر میکردم که وقتش رسیده...وقتش رسیده که اسلحه ی روی میز را پر کنم و به او بگویم:دیگر دوستت ندارم...

۷ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۱
.