از نوشته های قدیمی:
من روی تختم نشسته و زانوهایم را بغل کرده بودم و تو شاید روی تختت خوابیده و اشک هایت را پاک میکردی...داشتی میگفتی باید عاشق شد.عاشق مردهای ناشناس.عاشق مردهایی که کسی ازشان چیزی نداند.نویسنده نباشند.تصویرگر نباشند.فوتبالیست و آرتیست نباشند.باید ناشناس باشند تا راحت بتوانی ازشان حرف بزنی و اشک بریزی.ناشناس باشند تا آدم ها قبولت کنند و بفهمند که آدم گنده ها هم،خیانت را از برند،میتوانند بد باشند،میتوانند روزها تو را به دادگاه بکشانند و شب ها اشکی ت کنند...من میگفتم آدم باید راحت اسم کسی که دوستش دارد را ببرد.نباید ورد زبانش آقاهه باشد.نباید گوشش را روی تمام اسم های مشابه ش کر کند...ما داشتیم میگفتیم:اووووووووف.عشق.چه حرکت دیوانه واری.چه خطری که نمیگذارد از خطرها بترسی.چه آتشفشانِ قرمزِ سربه زیرِ مرموزی.تو گفتی:من یک چیز را توی زندگی میدانم و آن این است که آدم ها فقط یکبار عاشق نمیشوند...و من گفته بودم:باید دوباره عاشق شویم؟!و تو گفته بودی این بار محتاط تر...بعد به این نتیجه رسیده بودیم:تنها عاشق شدن میتواند ما را بکُشد.میتواند برای همیشه زندگی مان را وداع بگوید...میتواند به ما زندگی بدهد.میتواند حالمان را خوب کند...ما میت های زنده ای بودیم که با سفر و کیک شکلاتی و لواشک و نوشتن و عکاسی خودمان را زنده کرده بودیم و قرار بود یک روز،یک روز خیلی نزدیک دوباره بمیریم.دوباره خودکشی کنیم.دوباره با خودمان دوئل کنیم تا بتوانیم دلمان را به چیزی گره بزنیم و زنده گی کنیم...