تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هذیان» ثبت شده است


کلاغ ها هنوز غارغار میکنند!

کفش های قرمزم هنوز هم پایم را میزنند!

گربه های پارک ساعی هنوز چاقند و زود با آدم خودمانی می شوند!

نان شیرمال های سرانقلاب هنوز هم مرا از گرسنگی نجات میدهند!

من همچنان شیرکاکائو را به چایی و چایی را به قهوه ترجیح میدهم!

شب ها با دیوار کنارم حرف میزنم و وقتی اس ام اس شب بخیر نمیگیرم تصمیم میگیریم از همان موقع تا آخر دنیا گوشی ام را خاموش کنم اما فراموش میکنم و گوشی ام تا شارژ تمام نکند روشن است!

راه رفتن هنوز تنها درمان من است.

دوش گرفتن بعدش هم همینطور. هنوز وقتی راه میروم و دوش میگیرم انگار غم ها از درونم سر میخورند، دود میشوند.

 هنوز هم زیادی خوشبینم!انگار همه تو هستند که از روبرویم می آیند!

آهان!راستی!من هنوز تو را دوست دارم...

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۸
.

برای اولین بار برایش یک پیام اختصاصی،با سلام و صلوات و حبس شدن نفس در سینه ام،فرستادم...جوابش این بود:《مثل بچه ای که براش تولد بگیرن یا مثل یه مرخصی چند روزه این پیامت پر از انرژی مثبت و حس خوب بود.》

چطور اینقدر زیاد دوستش نداشته باشم و دائم خودم را به آن راه بزنم؟!!!

۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۳
.

حاج میرزا،بزرگ محل بود.همون کسی که منو برای پسر ناخدا خواستگاری کرد.همون کسی که رو حرفش نه نمیومد.همه رو اسمش قسم میخوردن.برا همین وقتی منو برای ابراهیم خواستگاری کرد بابام قبول کرد.راستش ابراهیم مثل پسرای شهر قشنگ نبود.شبیه اکثر پسرای جنوبی سبزه رو بود اما برعکس پسرای شهر قلبش صاف بود.اینو همون روزای اول فهمیدم.روزای اولی که زنش شدم جنگ شد.ابراهیم بهم گفت میخواد بره جنگ.میرزا رو دوباره واسطه قرار داد بیاد با من حرف بزنه.گفته بودم روی حرف میرزا نمیشد نه آورد؟!ولی من نه اوردم.من گریه کردم.من تازه عروس.ابراهیم راضیم کرد.رفت جنگ.کی میگه جنگ تموم شده؟!جنگ تموم نشده.وگرنه ابراهیم الان برگشته بود.جالا خودش هم نه!خبرش!پلاکش!اسمش!حلقه ی ازدواجش!رسیده بود بهم.کی گفت جنگ تموم شده؟!

پ.ن:ادامه دارد....

۸ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۶
.

از کنار روسری فروشی رد شوی.روسری پشت ویترین چشمت را بگیرد و مرا داخل آن فرض کنی.بالفور روسری را برایم بخری.فردا به یک بهانه ای مرا ببینی.آخر سر دل دل کنی و روسری کادو پیچ شده را بگذاری در دستم.کادو را با ذوق باز کنم.روسری را ببینم و چشمانم برق بزند.خواهش کنی روسری را همانجا سر کنم.توجه نکنم.بیشتر التماس کنی.قبول نکنم.چشمانت را ریز کنی و بیشتر پافشاری کنی.با احتیاط روسری را عوض کنم و روی سرم بندازم.سریع موهای کنار گوشم را ببرم داخل روسری جدید.لبخند از لبت نیفتد.لبخند از لبم نیفتد...روسری بوی تو را بدهد.شانه هایت بوی موهایم را...

۷ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۰
.

معشوقی داشته باشم به اسم "زهیر"...

پ.ن:دلیل خاصی نداره.از آهنگ بعضی اسما خوشم میاد!

۱۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۶
.

+ من وقتی حالم خوب نیست چشمم رو می بندم و کسی که دوست دارم رو خیال میکنم کنارمه و برام حرف میزنه.بعد خوابم می بره.


_ دیشبم خیال کردی؟


+ دیشبم خیالت کردم...

۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۹
.

از نوشته های یهویی ِ بدون فکر:


نیستی و نبودنت شخم می اندازد در دلم.وقتی نیستی بند کیفم وسط خیابان کنده میشود و وسایلم پخش میشود،بند کفشم موقع پیاده شدن از تاکسی زیر پای دیگرم میرود و زمین میخورم.بند دلم هر ثانیه و هر لحظه پاره میشود،نیست میشود و من میانه ی تمام راه های رفته و نرفته می ایستم و بی اختیار دنبالت میگردم...نیستی و نبودنت را پرنده های محله هم فهمیده اند.بی خواب و خوراک شده اند.لب پنجره نمی آیند،آب و دانه ها را نوک نمیزنند و در پی خودکشی ،با گربه ها رفاقت میکنند...نیستی و نبودنت سنگ بزرگی شده که نشانه اش نزدن است.به هیچ خیابانی نمی رسم،ماشین ها وحشیانه بوق میزنند تا از وسط خیابان کنار روم ،درجه ی یخچال خراب میشود و غذاها فاسد و میانه ی تمام راه ها سر زانوها و نوک انگشتانم زخم میشوند...حالا که همه حواسشان در پی ِ مرگ کیارستمی و لخت شدن صدف طاهریان، است برگرد...حالا که هیچ امیدی حتی در برد و باخت آبی و قرمز نیست ،برگرد و مرا،گنجشک های حیاط را ،بند دلم را،راننده های عصبی را،امیدوار کن...بیا که هوا رو به سردی میرود و دست کش هایم گم شده...برگ ها رو به زردی میروند و راه رفتن رویشان صدای خِش خِش قشنگی میدهد...آفتاب روزها زودتر ترکمان میکند و شب در چشم برهم زدنی می آید و من از تنهایی در شب میترسم...بیا که مولانا هم چندین بار با سوز حرف دل مرا زده:"صبر و قرارم برده ای،ای میزبان زودتر بیا".."بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست،ببین ببین که مرا بی تو چشم جیحونیست"...بیا که نامجو هم فریاد میزند: بیا بیا که نگارت شوم.بیا که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را/بیا بیا به زیارت شوم بیا به زیارت شوم چو خسته‌ پایم و آه

۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۸
.

به لبخندهای مهربانت.که همیشگی باشد:

پیرهن قرمز یک دستش را با دامن سورمه ای اش ست کرد.خودش را در آینه دید زد و اولین لبخند را به خودش زد.راضی به سمت چوب لباسی ِ کنار در رفت.کلاهش را برداشت و از خانه خارج شد.دوچرخه اش را از کنار ِ درخت آزاد کرد و راه افتاد.باد زیر موهایش زد و او دومین لبخندش را به سالیوان زد.باد موهای طلایی اش را میرقصاند.الکس را نبش پست دید.برایش دست بلند کرد و لبخند زد.موهایش یک دست پرواز میکردند.دلش همراه لبش میخندید.لبخند چهارمش را برای باغبان خانه ی جولیا فرستاد...آن روز برای همه سوغات داشت...نذر کرده بود اگر از نامزدش شرمن،که سه روز بعد از نامزدی شان به جنگ رفته بود،خبری برسد،با دوچرخه اش دور شهر راه بیفتد و به همه ی مردم لبخند هدیه کند.... شرمن قبل از کشته شدن به رفیقش وصیت کرده بود هرماه برای ناتالی یک نامه همراه با یکی از دکمه های پیرهنش،پست کند...ناتالی تنها تا شش ماه بعد خندید...


+این نوشته ی یهویی با شنیدن یک موسیقی بی کلام،ناخودآگاه در ذهن من،تداعی شد...

۱۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
.

مردی را تصور کنید که هشت سال متوالی،ساعت هفت صبح از خواب بیدار شده و راهی اداره شان میشود.و ساعت پنج بعد از ظهر هم از اداره به طرف خانه اش می رود.گاهی با ماشین شخصی اش که یک پراید سفید مدل هشتاد و سه است، و گاهی هم با اتوبوس...روزی موقع برگشت،راس ساعت پنج و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر،پس از هشت سال متوجه میشود که سر خیابان اداره،مغازه ی لوازم آرایشی ست.ناخودآگاه به دنبال جای پارکی برای ماشینش میگردد.ماشین را پارک میکند.داخل مغازه میشود.با خجالت به سمت فروشنده ی خانم می رود .سرش را زیر می اندازد.دستانش را بهم می مالد و با صدایی لرزان و آهسته میگوید:میتوانم رژ لب هایتان را ببینم؟...فروشنده ی خانم ِ ابرو تتوی ِ مو زرد ِ مغازه با سکوتی که چاشنی ِ کنجکاوی ست کاتولوگ رژ لب ها را برای مرد می آورد.مرد با وسواس یکی را انتخاب میکند.به صندوق میرود و پول را پرداخت کرده و با تشکر مغازه را ترک میکند...به خانه میرود و رژ لب را به معشوقش میدهد...مِن بعد بوسه های هرروزه یِ راسِ ساعت شش بعد از ظهری،این رنگی ست...

۲۱ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۲
.

امروز فیلمی از او دیدم که دارد میخندد.خیلی بلند اما محجوب میخندد.وقتی میخندید،چشمانش خط میشدند و حتی از دور هم چال لپش مشخص بود.شما میفهمید یواشکی عاشق کسی شدن که چال لپ دارد،چقدر درد دارد؟

موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۹
.