تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی سرزمین تر از باد» ثبت شده است

به گمانم بهشت آنطوری که قبل ترها عمه خانم ها و معلمین دینی مان توی گوش و فکرمان میکردند نیست.خدا آنقدر بخیل و ناامید کننده نیست.خدا تنها در آسمان و زمین نیست.کوچک شده ی خداها را میتوان اطرافمان ببینیم.کافی ست کمی فقط کمی گیرنده های حسی مان را فعال کنیم...امروز به محض ورود به اتاقم(در خوابگاه)هم اتاقی ِ جدیدم اصرار پشت ِ اصرار که بیا باهم ناهار بخوریم.وقتی متقاعد شد ناهار خورده ام،بخیال شد.تنها نشست به غذا خوردن؟نه.بلند شد رفت توی سوئیت روبرویی.جایی که خانم نظافتچی خوابگاه در حال شستن و جارو کشیدن بود.به زور دستش را گرفته و آورده سر سفره ی خودش که "من میدونم شما گرسنه و خسته اید.من غذا برای دو نفر درست کردم.قسمت شماست.بیایند باهم بخوریم."...خانم نظافتچی را دیدم که چشمانش از شادی برق میزد.به این فکر کردم که "میم"میتوانست باقی مانده ی غذایش را شب بخورد.میتوانست مثل ِ همه ی بچه ها و همه ی مواقعی که من در آن بودم،اضافه ی غذایش را نگه دارد برای فردایی که ناهار ندارد.میتوانست با هرکس دیگری شریک شود.میتوانست مثل ِ همه ی ما خانم نظافتچی را ندید بگیرد.میتوانست وقتی غذایش را تنها خورد و در آخر اگر میلش نکشید آنها را در ظرفی بریزد و به آن خانم دهد...برخورد "میم" را آنقدر در اطرافم دیر به دیر دیده ام،که ناگهان شوکه شدم...مهربانی هایمان را بدون ِ غربالگری تقسیم کنیم.عرضه ی مهربانی و خیرخواهی و شادی و حتی غذاهایمان را دست چین نکنیم برای ِ آدم های شناخته شده و یا دیده شده ی ِ زندگی مان...اطراف و اطرفیان مان را صمیمی تر ببینیم.جدی تر و حتی ساده تر محبت کنیم...مهربانی برایمان برکت می آورد.برکت روزی،برکت عشق،برکت سلامتی،برکت خنده،برکت زمان و حتی برکت ِ دوست داشته شدنمان...

۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
.
یک روزی را هم باید تعیین کنم برای گریه کردن.باید این اشک های ِ نصفه ی نیمه ی ِ تک قطره ای را یکدفعه رها کنم.باید بگذارم آنقدر رها شوند،آنقدر ببارند که دیگر ترس ِ آمدنشان در میان خنده ها،وسط ِ خیابان و تاکسی و اتوبوس،پشت در ِ کلاس ها،روی پل هوایی،مابین ِ هورت کشیدن چایی ام،وقت ِ نماز موقع ِ گرفتن ِ قنوت،لا به لای کتاب هایم و غیره را نداشته باشم.یک جایی را باید پیدا کنم،پاهایم را بغل کنم و آنقدر گریه کنم که بعد از بالا کشیدن دماغم،پاک کردن چشم ها،بلند شوم و خودم را بتکانم و نفس عمیق بکشم و بگویم:خب تموم شد...خسته ام و دلتنگ.آنقدر دلتنگ که دیشب خواب دیدم مامان بطرفم میدوید و دستانش را برای بغل کردنم باز کرده بود...ترسیده ام.یک عجز ِ قوی درونی هر روز با من جدل میکند...دلتنگ ترینم و تنها از یک چیز مطمئنم.آدم به دل تنگی ِ عزیزترین هایش عادت نمیکند/...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۵
.

وارد خوابگاه که میشوم،چاهار طبقه را با پله بالا میروم.چشمانم را می اندازم درون سوئیت هایی که درشان باز است...دخترانی که روی صندلی های وسط سوئیت مشغول درس خواندن،سرچ کردن،صحبت،لاک زدن،میوه خوردن،تنها غرق در فکر و... هستند.دخترانی که روی پله ها نشسته اند و با تلفن صحبت میکنند...دخترانی که رنگی ترین لباس ها را میپوشند.موهایشان تا کمرشان جولان میدهد.لباس های بلند و دامنی شکل.موهای بلند.کوتاه.تا سر شانه آمده.جعد دار.فرِ ریز.خرمایی.زرد.مشکی.شرابی...لحن حرف زدن و اداهایشان موقعی که با تلفن صحبت میکنند.خجالت زده اند و یا دلتنگ.چشمانشان را گاهی ریز میکنند و خودشان را لوس.انگشت لای موهای جعد دارشان میکنند...گاهی ریز میخندند.گاهی بلند.گاهی یواشکی اشک میریزند...دخترانی که اگر خوب دقت کنم،درون چشم شان،درون لحن صدایشان،از طرز دست کردن درون ِ موهایشان،لا به لای خنده ها و اشک هایشان میشود دوست داشتنی که موج میزند را دید...

۵ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۲
.

دقیقا پارسال در همچین شبی،یعنی دقیقا چاهار مهر در یکی ازاتاق های ِسوئیت ِ روبروی سوئیت ِ الانم،تنها نشسته بودم و آنقدری اشک ریختم که بلوزی که تنم بود خیس شد...اولین شب ِ خوابگاه شبیه اولین روز ِ دبستان ِ یک طفل ِ هفت ساله است.به محض ِ اینکه مادرش دستش را رها میکند و تنها میشود غربت از گلویش بالا میرود و درون تمام ِ اجزای بدن و حتی روحش پخش میشود...شب ِ اول خوابگاه برای من یکی از سخت ترین شب های زندگی ام بود.مثل اینکه یکی از انگشت هایم را با تیزی ِقوطی ِ رب بریده باشم.دردی کتمان نکردنی و البته دردی واقعی...یکسال گذشته.یکسالی که به اندازه ی سیصد و شصت و پنج تا تجربه به من داده.آنقدری تجربه ی ریز و درشت،تلخ و شیرین،خندان و غمناک،که بنشینم در سالروز خوابگاهی شدنم ،با هم اتاقی ِ جدید ِ تازه خوابگاهی شده ام حرف بزنم و از اولین ِ شب خوابگاهم بگویم...زمان با سرعت غیر قابل باوری رو به تندی ست.زمان و جهانی که دکمه ی استپی ندارند تا منتظر باشند ما قلاب برداریم و شادی ها را تور کنیم و سطل آشغال بگیریم دستمان و تند تند غم ها را درونش چال کنیم...با این روندِ رو به تندی ،زندگی های چاشنی شده به درد و غم و شادی و خنده را دوست داشته باشیم که چشم روی هم بگذاریم باید در سال های بعد خاطره ی سال ِ پیش مان را با فان ترین حالت ممکن برای کسی در شرایط مشابه مان،تعریف کنیم...


۱۴ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
.

فرم هایی دادند دستمان که بیایید این ها را بگیرید و مشخص کنید برای سال آینده دوست دارید با چه کسانی هم اتاق شوید...فرم ها را گرفتند دست شان و تک تک شان چیزی فراتر از خوره افتاد به جانشان و کل خوابگاه را ولوله گرفت.که ای داد و بیداد سال دیگر با چه کسی دمخور شویم.خیلی ها همان هم اتاقی های امسالشان را مدنظر گرفتند و کسانی هم مثل من برایشان چندان مهم نبود و اندکی هم شروع کردند به مصاحبه گری در خوابگاه که ببینند با چه کسانی میتوانند سازگار شوند.چندین بار در این چند روز گذشته گوشی ام زنگ خورد و احضار شدم به نمازخانه،اتاق سایت،روی پله های فلان طبقه و...سوال ها ازین قبیل بود:شما سرمایی هستید یا گرمایی؟نور اذیتت میکنه؟در چه حد؟چند وقت به چند وقت میری خونه؟زود میخوابی؟و...یک سوال این وسط بود که با همه ی سوال ها فرق داشت:نماز میخونی؟...در این بین وقتی تمام سوال های کلیدی پرسیده میشد آخرین سوال این بود:تو سوالی نداری؟...سوال من؟!خب در واقع مهم ترین چیز برای من بابت سِلِکت کردن هم اتاقی ملاک های روانی بود و من این مورد را در آخرین مصاحبه ام مطرح کردم...وقتی این موضوع را بیان کردم چشم طرف مقابلم به اندازه ی قطر درب روغن ِ حلبی ِ توی کابینت شد.برایش توضیح دادم:ملاک روانی نه به این معنی که هم اتاقی ات صرفا ثبات روانی داشته باشد و در خواب راه نرود و ماری جوانا مصرف نکند.یعنی وقتی قراره چیزی تو اتاق بخوری به هم اتاقیت حداقل تعارف کنی.وقتی میبنی هم اتاقیت حال خوبی نداره نگرانش بشی و باهاش حرف بزنی.وقتی ازش ناراحتی بهش بگی.وقتی حالت خوش نیست سر کسی خالی نکنی.رعایت حالش رو بکنی.در واقع امنیت روانی تو اتاق حاکم باشه.وگرنه من هیچ مشکلی با گرمی و سردی ندارم.به نور حساسیت ندارم.سازگارترین فرد از لحاظ نور و گرما و خواب و تق تق دکمه های کیبورد و سروصدای داخل سوئیت و غیره هستم.ولی تنها چیزی که حاضرم بابتش قید اتاق رو بزنم و حتی برم توی نمازخونه زندگی کنم اینه که هوش هیجانی و شعور اجتماعی کسی،پایین تر از سطح تحصیلاتش باشه...دو نفر این شرایط را داشتند و من سِلکت شان کردم:موخرمایی،یک هم اتاقی جدید...

۱۳ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۷
.

هیچکسی جز من توی سوییت نیست.یا رفته اند کنگره،یا سینما و یا نمایشگاه کتاب...در نبودشان حس کردم حالا که منم و خودم،این سوییت سه خوابه متعلق به من است.استکان های نیمه چاییِ به جا مانده از صبح را از روی میز برداشته ام.روی میز را مرتب کردم.رفته ام توی آشپزخانه.از فریزر برای خودم مرغ برداشته ام تا یخش آب شود.برنج خیس کرده ام.سیب زمینی خلال کردم.و شروع کردم به آشپزی.بعد به ظرف های تلنبار شده ی توی سینک نگاه کردم.فکر کردم بد نیست ظرف ها را بشورم اگرچه متعلق به من نیست.ظرف ها و ماهی تابه های ِ ماسیده شده از روغنِ به جا مانده را اسکاچ کشیدم،آشپزخانه را تمیز کردم و باز به آشپزی ادامه دادم...صدای ماشین ها را میشنوم.باد از پنجره به بیرون میزند.در این بین لباس های کثیفم را میشورم...جزوه هایم را آماده میکنم که بعد از ناهار بخوانم.به مامان زنگ میزنم.با بابا و عرفان حرف میزنم.حواسم به همه چیز هست.که ظرف ها چرب نباشند.غذایم نسوزد.مرغ خام نباشد.برنج بی نمک نشود و....این ساده ترین و ابتدایی ترین و جزئی ترین قسمت از زنانگی ست...اما لذت دارد.زیاد لذت دارد...زن بودن خودش هزار رنگ دارد که هیچوقت آدم حوصله اش سر نمیرود...یک روز ظرفی را میشکند،ی روز غذای جدیدی میپزد.یک روز بچه اش مریض میشود و هر روز غصه هایش نوتر میشوند...


۵ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۵
.

یک چیزهایی هست که به هیچکس نمیشود گفت و هیچ جا هم نمیتوان نوشت به جز وبلاگ.مثل این:
"پناه می برم بعداز خدا،به حمام شماره ی 2، از شر بغض های بی موقع"

۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۰
.

رسیده ام خوابگاه.خوابگاهی که مثل هیچوقت ِ قبل از این نبود یا حداقل من ندیده ام اینطور باشد.بوی هیچ پختنی یی از طبقات نمی آمد.صدای هیچ خنده ای در هیچ طبقه ای نمی پیچید.کفش های لنگه به لنگه جلوی هیچ دری نبود.هیچ کسی روی هیچ پله ای ننشسته بود و با گوشی اش حرف نمیزد.صدای آب از دوش های حمام نمی آمد...خلوت ِ خلوت.گویا تعطیلات عید همچنان ادامه دارد...چهار طبقه را در سکوتی تجربه نشده بالا می آیم.به سوئیت ده میرسم...سوئیت ساکت تر از هر سوئیت دیگری ست،شاید به این دلیل که همیشه پر سر وصداتر از همه ی سوئیت ها بود...از اتاق چهارنفری مان دو نفر و از سوئیت دوازده نفری مان چاهار نفر هستند...همدیگر را بغل میکنیم و شادباش عید میگوییم.یکجور ناخوبی هستند.هوای اتاق هم سرد است.بعد از شادباش و رد و بدل کردنِ چند کلمه و جمله،به تخت هایشان پناه میبرند...بغض ند.و خودشان اعتراف میکنند بعد از یکماه برگشتن به خوابگاه برایشان سخت است و هنوز نیامده دلتنگ ند...بغض ند و قبل از آمدن من زیر پتوهایشان گریه کرده اند...این را میشد از خیسی ِ مژه هاشان موقع دست و روبوسی،فهمید...

۷ نظر ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۳
.

این دقایق آخری ست که توی خوابگاهم
چقدر دوست داشتنی ست این روزها
دلم میخواهد یک شیشه بردارم و حال وهوای این دقایق و روزها را بریزم در آن،و در روز سوم ببعد عید درب شیشه را باز کنم و هی بو بکشم...هی نفس بکشم...

۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۵
.

دوشنبه شب ها کاسه ی گدایی مان که تویش فلش است را دست میگیریم و در سوئیت ها به دنبال فیلم شهرزاد میگردیم...امشب نوبت من بود...لابه لای سوئیت ها و اتاق ها سرک میکشیدم..در اتاق 3 یِ سوئیت شش به درخواستم لبیک گفته شد...آی لاو یو خوابگاه اند سوئیت شش...

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۲
.