از اینجا،ساختمان شماره یک.نرسیده ب تقاطع...
رسیده ام خوابگاه.خوابگاهی که مثل هیچوقت ِ قبل از این نبود یا حداقل من ندیده ام اینطور باشد.بوی هیچ پختنی یی از طبقات نمی آمد.صدای هیچ خنده ای در هیچ طبقه ای نمی پیچید.کفش های لنگه به لنگه جلوی هیچ دری نبود.هیچ کسی روی هیچ پله ای ننشسته بود و با گوشی اش حرف نمیزد.صدای آب از دوش های حمام نمی آمد...خلوت ِ خلوت.گویا تعطیلات عید همچنان ادامه دارد...چهار طبقه را در سکوتی تجربه نشده بالا می آیم.به سوئیت ده میرسم...سوئیت ساکت تر از هر سوئیت دیگری ست،شاید به این دلیل که همیشه پر سر وصداتر از همه ی سوئیت ها بود...از اتاق چهارنفری مان دو نفر و از سوئیت دوازده نفری مان چاهار نفر هستند...همدیگر را بغل میکنیم و شادباش عید میگوییم.یکجور ناخوبی هستند.هوای اتاق هم سرد است.بعد از شادباش و رد و بدل کردنِ چند کلمه و جمله،به تخت هایشان پناه میبرند...بغض ند.و خودشان اعتراف میکنند بعد از یکماه برگشتن به خوابگاه برایشان سخت است و هنوز نیامده دلتنگ ند...بغض ند و قبل از آمدن من زیر پتوهایشان گریه کرده اند...این را میشد از خیسی ِ مژه هاشان موقع دست و روبوسی،فهمید...