وقتی خواب ها واقعی نمیشوند.
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ب.ظ
یک روزی را هم باید تعیین کنم برای گریه کردن.باید این اشک های ِ نصفه ی نیمه ی ِ تک قطره ای را یکدفعه رها کنم.باید بگذارم آنقدر رها شوند،آنقدر ببارند که دیگر ترس ِ آمدنشان در میان خنده ها،وسط ِ خیابان و تاکسی و اتوبوس،پشت در ِ کلاس ها،روی پل هوایی،مابین ِ هورت کشیدن چایی ام،وقت ِ نماز موقع ِ گرفتن ِ قنوت،لا به لای کتاب هایم و غیره را نداشته باشم.یک جایی را باید پیدا کنم،پاهایم را بغل کنم و آنقدر گریه کنم که بعد از بالا کشیدن دماغم،پاک کردن چشم ها،بلند شوم و خودم را بتکانم و نفس عمیق بکشم و بگویم:خب تموم شد...خسته ام و دلتنگ.آنقدر دلتنگ که دیشب خواب دیدم مامان بطرفم میدوید و دستانش را برای بغل کردنم باز کرده بود...ترسیده ام.یک عجز ِ قوی درونی هر روز با من جدل میکند...دلتنگ ترینم و تنها از یک چیز مطمئنم.آدم به دل تنگی ِ عزیزترین هایش عادت نمیکند/...
۹۵/۰۷/۱۱