زن ها
هیچکسی جز من توی سوییت نیست.یا رفته اند کنگره،یا سینما و یا نمایشگاه کتاب...در نبودشان حس کردم حالا که منم و خودم،این سوییت سه خوابه متعلق به من است.استکان های نیمه چاییِ به جا مانده از صبح را از روی میز برداشته ام.روی میز را مرتب کردم.رفته ام توی آشپزخانه.از فریزر برای خودم مرغ برداشته ام تا یخش آب شود.برنج خیس کرده ام.سیب زمینی خلال کردم.و شروع کردم به آشپزی.بعد به ظرف های تلنبار شده ی توی سینک نگاه کردم.فکر کردم بد نیست ظرف ها را بشورم اگرچه متعلق به من نیست.ظرف ها و ماهی تابه های ِ ماسیده شده از روغنِ به جا مانده را اسکاچ کشیدم،آشپزخانه را تمیز کردم و باز به آشپزی ادامه دادم...صدای ماشین ها را میشنوم.باد از پنجره به بیرون میزند.در این بین لباس های کثیفم را میشورم...جزوه هایم را آماده میکنم که بعد از ناهار بخوانم.به مامان زنگ میزنم.با بابا و عرفان حرف میزنم.حواسم به همه چیز هست.که ظرف ها چرب نباشند.غذایم نسوزد.مرغ خام نباشد.برنج بی نمک نشود و....این ساده ترین و ابتدایی ترین و جزئی ترین قسمت از زنانگی ست...اما لذت دارد.زیاد لذت دارد...زن بودن خودش هزار رنگ دارد که هیچوقت آدم حوصله اش سر نمیرود...یک روز ظرفی را میشکند،ی روز غذای جدیدی میپزد.یک روز بچه اش مریض میشود و هر روز غصه هایش نوتر میشوند...