آن شب ِ یکسال پیش
دقیقا پارسال در همچین شبی،یعنی دقیقا چاهار مهر در یکی ازاتاق های ِسوئیت ِ روبروی سوئیت ِ الانم،تنها نشسته بودم و آنقدری اشک ریختم که بلوزی که تنم بود خیس شد...اولین شب ِ خوابگاه شبیه اولین روز ِ دبستان ِ یک طفل ِ هفت ساله است.به محض ِ اینکه مادرش دستش را رها میکند و تنها میشود غربت از گلویش بالا میرود و درون تمام ِ اجزای بدن و حتی روحش پخش میشود...شب ِ اول خوابگاه برای من یکی از سخت ترین شب های زندگی ام بود.مثل اینکه یکی از انگشت هایم را با تیزی ِقوطی ِ رب بریده باشم.دردی کتمان نکردنی و البته دردی واقعی...یکسال گذشته.یکسالی که به اندازه ی سیصد و شصت و پنج تا تجربه به من داده.آنقدری تجربه ی ریز و درشت،تلخ و شیرین،خندان و غمناک،که بنشینم در سالروز خوابگاهی شدنم ،با هم اتاقی ِ جدید ِ تازه خوابگاهی شده ام حرف بزنم و از اولین ِ شب خوابگاهم بگویم...زمان با سرعت غیر قابل باوری رو به تندی ست.زمان و جهانی که دکمه ی استپی ندارند تا منتظر باشند ما قلاب برداریم و شادی ها را تور کنیم و سطل آشغال بگیریم دستمان و تند تند غم ها را درونش چال کنیم...با این روندِ رو به تندی ،زندگی های چاشنی شده به درد و غم و شادی و خنده را دوست داشته باشیم که چشم روی هم بگذاریم باید در سال های بعد خاطره ی سال ِ پیش مان را با فان ترین حالت ممکن برای کسی در شرایط مشابه مان،تعریف کنیم...