پایان دردهای شبحی
یک بیماری عجیب عصبی روانشناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد میکند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت شصتت در صورتیکه پایی نداری.
میخواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزهی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزهای که حملهای در آن وجود نداشت. مبارزهای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمین خوردم، دردم گرفت اما قهقرایی نداشت. زخم نداشت. درد نداشت. قربانی نداشت هیچ چیز نداشت. من بودم و ذهنی که همه چیز را بزرگ میکرد، بها میداد و از نعمت عجیب «رهایی» بیبهره بود. ذهنی که مدام بشکن میزد و مرا هل میداد به سمت قربانی شدن. در مسابقات کی از همه غمگینتره، برنده میشد. کاپ قهرمانی «از کاه کوه ساختن» را گرفتم. همه چیز را از خودم گرفتم. عشق، امید، اعتماد به نفس، ذوق، مهربانی، شادی و همه چیز و همه چیز را بعد وسط میدانی معرکه میگرفتم و همینها را از خودم میکندم و میدادم دست اطرافیانم. بگیرید برایتان عشق دارم. اعتماد به نفس. شادی. سر بزنگاه فهمیدم هیچ چیز ندارم. لخت شدهام. خودم کجایم؟ گم شدهام؟
ماهها شبیه معتادی که برای ترک در کمپی میخوابد، شده بودم. قطعه قطعه پازلهای خودم را کنار هم چیدم و نو شدم. هنوز هم بدنم درد میکند اما گمان میکنم کافیست. همین که با آن خود پنج ماه پیشم بیگانهام کافیست.
متن را با این آرزو برایتان تمام میکنم:
امیدوارم درد نکشید. امیدوارترم دچار درد شبحی نشوید. هیچکس جز خودمان به خودمان بدهکار نیست!
سالتان بیدرد.
عطیه میرزاامیری