سلام من به تو یار قدیمی
مواقعی که به شناختی از خودم میرسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشهایوارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغهای ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد میشود و در چاه میافتد.
دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانوادهام شناسایی کردم. دستکش دستم کردم و شبیه پلیسهایی که سر صحنهی جرم نشانهها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب میکنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استادم بازش کردم.
جواب یک کلمهای استاد همان منقاشی بود که آن تیغ ضخیم و قدیمی را از درونم کند و انداخت دور.
چیزی که میخواهم بگویم این است که چقدر این «شناخت»، چقدر این «رو در رو شدن آدمی با خودش»، چقدر این «صراحت داشتن با وجودش و رفتارهایش» میتواند حال آدم را خوب کند. هرچند اولش در آوردن آن تیغ قدیمی، جانکاه و همراه با درد و خونریزی باشد. اما بلاخره آدمی را سبک و از وزن روحش کم میکند...