امسال این موقع
نشستم در دفتر روزنامه. زیر کولر. روی میزی که یک شیشه از فلان گیاهی که نمیدانم چیست رویش هست. موسم روی روزنامهایست که داستانی از من در آن چاپ شده. صدای کیبورد میآید. صدای یک موسیقی آرام از دور میآید. گاهی صدای بحث این و آن بر سر فلان خبر میآید. آدمهای اینجا را کم و بیش میشناسم. برایشان نوشتهام. قبلترها از دور با آنها مکاتبه داشتهام. یک کارت خبرنگاری جشنواره فیلم کودک و نوجوان الان توی کیفم هست. بوی سیگار میآید. بوی میوه. بوی عطر. بوی کاغذ. بوی باد کولر بر روی کاغذها. جمعه است. اینجا شبیه هیچ کدام از جمعههای قبلی نیست. شبیه تابستان پارسال نیست. من شبیه تابستان پارسال نیستم. دنیا شبیه پارسال نیست. گرما شبیه پارسال نیست. این بوها هم شبیه هیچ کدام از روزهای تابستان قبلی نیستند. تابستان قبلی سرد بود. درونم. روحم. ذهنم. تابستان قبلی تاریک بود. عنکبوت داشت. ترس داشت. ارتفاع داشت. پرش داشت. زلزله داشت. غم داشت. تابستان قبلی دالان غم بود. دالان غصه. دالان ترس. دالان آشفتگی. تابستان قبلی شب بود. تب بود. تابستان قبلی دوستی نبود. دلی داشتم که در آن حشرات بودند. حشرات موذی که میچسبند، میمکند و ولت نمیکنند. ولم نمیکردند. سرگردانم کرده بودند. ویلان. حیران. تابستان قبلی مانده بود. کپک زده بود. جلوتر نمیرفت. مانده بود روی ستون استرس. سر پل آشفتگی. دور میدان ویرانی. این تابستان شبیه هیچ تابستانی نیست. مثل آن تابستان که شبیه هیچ تابستانی نبود. مثل من که شبیه هیچ وقتی از خودم نبودم. مثل الان که شبیه هیچ وقتی از خودم نبودهام. نشستم توی دفتر روزنامه. سردم شده. کولر بالای سرم با شتاب زیاد هوای سرد را میزند توی سرم. بچهها به من نسکافه تعارف میکنند. من نسکافه نمیخورم. من شیرینی همین روزهایی که گذشت و میگذرد و نمیماند را میبلعم. زیر کولر. روی صندلی چرخداری که کوتاه است. روی میزی که گیاهی دارد. کنار روزنامهای که ویژنامه جشنواره است و صفحهی یکی مانده به آخرش نوشته من چاپ شده.
پ.ن: دوست دارم گهگاهی بیام و اینجا بگم: «هنوز کسی وبلاگ میخونه؟ هنوز کسی وبلاگ منو میخونه؟»
ما بلاگرای پیر از رو نمیریم :))