پله آخر
مادرم باورش نمیشود من هم میتوانم افسرده شوم. افسردگی برای کسی مثل من را چیزی شبیه ایمان، تقوا و عمل صالح برای مایکل جکسون میداند. هروقت مرا بیحال، کم انرژی و کم حرف میبیند، پله پله جلو میآید. اول از همه شروع میکند به رگباری پرسیدن سوال: «خوبی؟ چیزیته؟ کسی بهت خیانت کرده؟ عاشق شدی؟ کی هست طرف؟ با کی دعوات شده؟ مشکلت چیه تو آخه؟ و و و و» مرا سرگردان با دهانی یک متر باز شده از تعجب و جواب «هیچی به خدا چیزی نیست» رها میکند و در را پشت سرش میبندد تا چیزی نشنود. هیچ چیزی.
پلهی بعدی محبت کردن است. یک سیب ترش کوچک از سر کوچه میخرد و میدهد دستم که بیا بخور. این اختصاصی برای توست. یا با تمام کم حرفی و درونگراییاش مینشیند برایم خاطره تعریف میکند تا بلکه مرا هم سر حرف بیاورد. یا وقتی توی حال و هوای خودم هستم میآید و کف کلهام را ماچ میکند که همان آن از ترس بدنم به رعشه میافتد و با صدایی غرا در حالیکه قاب روی دیوار میلرزد اعلام میکنم: بابا به خدا من خوبم. ولم کنید!
پلهی آخریاش همین است: ولم میکند. آنقدر حرفهای ولم میکند که انگار سنگ کنار رودی بودهام که میخواسته با پرت کردنم روی سطح آب حفره تشکیل دهد و در دل، خودش را بابت چنین حرکت حرفهای تشویق کند. ول کردنش همراه با پرخاش است. توی صدا و لحن حرفهایش یک «تو گه میخوری افسردهای خاصی است». اما خب راستش من افسرده نیستم. خسته هم نیستم. فقط دلم میخواهد تا جایی که زخم بستر نگیرم، بخوابم. تمام تلاشم این است که با آدمها روبرو نشوم. برای توازن بین خشم و صلح درونیام نیاز دارم گاهی درونگرا شوم. خودم را حبس کنم. بخوابم. خلوت کنم. خوشحال نشوم. ساکت شوم. چربیهای دور شکمم رو توی مشتم بگیرم و به گیاهخواری فکر کنم. از ترس زمین نخوردن همان جا کف زمین بشینم و از تمام اینها فاجعهآمیزتر اینکه: آهنگهای شکست عشقی امیر تتلو رو با صدای بلند در اتوبان بگذارم و با صدای بلندتر همراهی و همخوانی کنم.