شما هم بچه بودید دوست داشتید تو مهمونیها و روضهها قند دور بگیرید؟
از نوشتههای یهویی ِ بدون فکر:
باورم نمیشود آدمهایی در دنیا وجود دارند که انتظار دارند با سکوتشان به ما و من ِ نوعی بفهمانند که عشقی در دلشان در جریان است. آدمهایی که در ذهن خودشان نشانههایی برایمان گذاشتهاند که در واقعیت هیچ نشانی از آن نشانههای نیست و اگر هم باشد آنقدری نیستند که به چشم آیند و اگر هم به چشم آیند آنقدری تعبیر و تفسیر شخصی نمیشود ازشان کرد.
هزار سال از آن سالهایی که فریاد دوست داشتن نشان از عصیان و اشتباه و بیحیایی و صدها نشان از یک شخصیت ضدقهرمانی داشته، گذشته است. سن من و شمایی که همسن من هستید هم از آن طغیانهای جوانی و لوس بازیها و هیجانهای نوجوانی رد شده است. بزرگ شدهایم. حداقل در نمادهای عددی که نشان دهنده بالا رفتن سنمان است. چرا با بالا رفتن سن، واهمه نشان دادن واضحیات دوست داشتن سختتر، نفسگیرتر و نشدنیتر میشود؟ مگر آدمها بزرگ نمیشوند که بزرگی کنند و مگر چیزی عمیقتر و بزرگتر از عشق در این دنیا وجود دارد؟
با یک حساب سرانگشتی، طی یک عملیات چند ثانیهای، بلاخره دل را به دریا زدم و عطری را که از سال 94 تا الان دوستش داشتم، خریدم. بعد پرت شدم به زمستان 4 سال پیش که کنار متروی صادقیه ایستاده بودم و مرد عطر فروش، صندوق عقب پیکانش را زده بود بالا. و من بین تمام عطرهایی که در صندوق عقب، با وسواس چیده شده بود، عطر محبوبم را پیدا کردم. آن موقع 60 هزار تومن بود. دانشجوی خوابگاهیای بودم که 60 تومن برایم نه آنقدر زیاد بود که غیرقابل دسترس باشد و بتوانم با خیال راحت دورش را خط بکشم و نه آنقدر کم که سریع بخرمش.
ادکلن خریدن در آن شرایط جدید که ترجیح میدادم پولم را برای کشف کافهها و ورودی موزهها صرف کنم، یک چیز خیلی لوکس و غیرضروری بود. نخریدم. گهگاهی یواشکی توی سایتها قیمتش را چک میکردم و هربار ناامیدتر از بار قبل، صفحه را میبستم و دلم را به ادکلنهای نصفه نیمهای که داشتم، خوش میکردم.
نزدیک 5 سال از آن روزها میگذرد. دستم در جیب خودم است. حقوق یک قرون دوزارِ اداره کار را میگیرم که سر برج نشده، تمام شده و باید نان را کف کاسه حسابم بکشم. امروز هول هولکی، بدون اینکه بدانم چرا، و شاید تنها برای اینکه حسرت گذشته، حسرت آینده نشود، خریدمش. با قیمتی که نصف حقوقم بود و فدای سرم. حداقل این روزهایی که فشنگ مرگ به شانه راستمان میخورد و ما را از پا میاندازد، اگر قرار است من را هم از پا بیندازد، چه بهتر که خوشبو بمیرم.
وسط سریال دیدنم، خیلی بیربط به ماجرایی که در سریال در حال اتفاق افتادن بود، دلم برای مادرم تنگ شد. حتی گریه هم کردم. مادرم را کمتر از یک ساعت پیش دیدم و فاصله الانم با او اینجوری است که دقیقا زمینی که الان روی آن نشستهام، سقف بالای سر اوست. اما چرا یک لحظه، چنین بیاختیار دل تنگش شدم؟ میدانم و نمیدانم. میدانمش طولانی است و نمیدانمش دردناک. او الهه خوبیهاست. این صفت را امروز آتی رویش گذاشت. هیچوقت به او اینطور نگاه نکرده بودم. راست میگفت. وقت نکردم نگاهش کنم. حالا یک آن چهرهاش جلوی چشمم آمد و دلتنگش شدم. دلتنگ تمام وقتهایی که میتوانستم ببینمش اما ندیدم. راهم را کج کردم، گردنم را کج کردم و دنیایم را کج کردم تا او را نبینم.
به او توپیدم که درونگراست و من ِ برونگرا را نمیفهمد. به او گیر دادم چرا ساکت است و با من حرف نمیزند؟ حتی به او گفتم چرا وقتی اعتراض میکنم، وقتی بیتابم و چشمانم را بستهام و دهانم را باز کردهام توی گوشم نمیزند؟ گفتم چرا یک گوش شنواست و از زبانش، از دستانش، از کلامش استفاده نمیکند؟ و یک جایی فهمیدم که او تنها مرا با چشمانش و مهرِ بدون دست و پایش آرام کرده است.
دلم برای مادرم تنگ شده، چون این روزهایی که «نبودن»ها، حالا به هر دلیلی و با هر بیدلیلیای، خودشان را به ما نزدیک میکنند من بیشتر از هروقت دیگری دلم برای آدمهایی تنگ میشود که سالها و روزها و لحظههای زیادی میدیدمشان، اما نمیدیدمشان. مثل مادرم.
وقتی یکی برای خواستگاری به خانهمان تلفن میزند، استرسی که میگیرم با استرس بچهای در فلسطین که یک اسرائیلی دم در خانهشان را میزند، برابری میکند!
حالا شاید این تنش با آن تنش قابل مقایسه نباشد اما راستش بارها و سالها به این سطح تنش و علتش فکر کردم. نتیجهای عایدم شده و نشده. کنترلش کردم، هم خشمم را که نمیدانم چرا بهوجود میآید و هم استرسم را که میدانم چرا به وجود میآید.
گاهی اینقدر این چاله اذیتم میکند که دوست دارم با یکی زودتر ازدواج کنم و به چاه بزرگتری بپرم تا لااقل غرق شوم.
پریشانم. نمیدانم چرا و میدانم. ندانستنش بابت این است که نمیخواهم به خودم یادآوری کنم. برای همین همهی خرده شیشهها را میریزم زیر فرش. اما ته دلم برای شکسته شدن آن چیزی که خردههایش زیر فرش است، غمگینم. عادتم است. شاید هم شغل ناخودآگاه همین باشد. همین که تو را سوق دهد به اینکه غمت را ندید بگیری. بعضی وقتها هم کارش این میشود که غمت را بیشتر از چیزی که هست تحویل بگیری. همین میشود که پریشان میشوی. در هر دو حالت. در هر ور بومی که ایستاده باشی.
پریشان بودم. صدای اذان شنیدم و دلم خواست نماز بخوانم. دستآویز و آخرین سنگرم همین است. خیلی وقت نیست. اخیرا اینطور شدهام. اینطور که به چیزهای فراطبیعی رو میآورم. به چیزهایی که در این جهان نیستند. انگار کمک میخواهم. انگار تنها کسی میتواند به فریادم برسد که خارج از این دنیاست. و فکر میکنم تنها کسی که این قابلیت را دارد، خداست. به او فکر میکنم. خدا را میگویم. زیاد به او فکر میکنم. نه از بُعد مذهبی و عرفانی. که از بُعد وجودی. فکر میکنم که او کیست؟ چرا باید از او خواست؟ و اگر از او میخواهی چطور باید بسپارم به خودش؟
پریشان بودم و وارد دستشویی شدم که وضو بگیرم. در را که باز کردم، مادرم را دیدم که در حمام، روی سه پایهای نشسته بود و در تاریکی موهای بلندش را شانه میکرد. با صبوری. با متانت. بدون سروصدا. بدون قیل و داد. در جایی که نور بود و نبود. بدون حرف. انگار پریشانیام خدا را کشانده بود پایین و من قبل از وضو گرفتنم او را دیده و عبادت کرده بودم.
دکتر نون به من با فکت، با تمام حقیقتهای موجود، بدون اینکه رودربایستی کند، بدون تعارف، بدون چاپلوسی، بدون اینکه نیازی به تایید من داشته باشد، هربار گوشزد میکند و نشانم میدهد که من باارزشم. چیزی که 27 سال است آن را نمیدیدم یا اگر میدیدم به روی خودم نمیآوردم چون از گفتنش حتی به خودم، شرم داشتم. دیروز به من نشان داد چقدرر آدم صبوری هستم. در صورتیکه تا یک ساعت قبلش و تمام روزهای قبل از آن به این فکر میکردم که من ناصبورترین آدمی هستم که میشناسم. دکتر نون دوتا مثال عینی آورد و یادم داد آدمها تمام خصوصیات خوب و بدشان نسبی است. بسته به طرف مقابلشان، بسته به شرایط موجود، بسته به خاطرات سابق، حتی بسته به هورمونها و شرایط ذهنی فعلی و سابق و غیره. پس نه خوب مطلقی وجود دارد و نه بد مطلقی. من و بقیه خوب هستیم به همان اندازه که میتوانیم بد باشیم. بد هستیم به همان اندازه که میتوانیم خوب باشیم.
بعد از 27 سال دارم با خودم آشتی میکنم. عجیب است و زمانبر. عجیبترین و زمانبرترین و شیرینترین و زیباترین آشتی ممکن.
روتین صبحهایم این شده؛ گوشیام زنگ میخورد. بین ساعت 7 و 8. خاموشش میکنم. باز زنگ میخورد. خاموش میکنم و آنقدر این روند طولانی میشود که چشمم به ساعت میافتد و مجبور میشوم بلند شوم. حالا ساعت نهایتا 8 و ربع است. خودم را از روی تخت میاندازم آن طرفتر، لپتاپم را از کیفش بیرون میآورم، روشن میکنم و تا صفحه بالا بیاید، خودم را لای پتو میپیچم و بعد شروع میکنم به کار کردن تا ساعت 9 و نیم. بعد از آن روزم آغاز میشود. از اتاقم خارج میشوم و از پلهها پایین میروم تا صبحانه بخورم. این چند ساعت بیشتر از 3 ماه است که هرروز و هرروز و هرروز تکرار میشود. عادت کردهام. و طبق خصلت بشریت عادت کردهام که این عادتم را دوست داشته باشم. حالا به بخشی از این روتین، رقص را اضافه کردهام. رقصی که همیشه با آن بیگانه بودم، شرم داشتم و نمیدانستمش. هرروز با یک آهنگ. دیروز با آهنگ ترکی. روز قبلترش با شماعیزاده و امروز با آهنگ هندی. میان رقصهای از خودساختهام، میان رقصی که هیچ اصول و قالب و اسلوبی ندارد، رویا میبافم. رویایی که اینجا نیست. آنجا نیست و انگار هیچکجا نیست. رویایی که برای من است. جدید است، هیچوقت درگیرش نبودهام و الان، ناگهان و یکدفعه آن را میان رقصیدن زاییدهام. رویایی که برای خود خود خودم است. بدون نیاز داشتن به کسی. بدون وابستگی به آدمی. بدون اینکه بخواهم دیگری باشد.
رویاهایی آزاد که حاصل رقصهای خودساخته هستند. این بهترین دستآورد این سالهای اخیرم است.
هیچوقت فکر نمیکردم که یک روزی قرار شود برای استاد راهنمای پایاننامهای که دوسال پیش از آن دفاع کردم، نامه بنویسم. نامهای در جواب ایمیلی که بعد از یک هفته، دیشب برایم فرستاده و در آن گفته که از رفتار 2سال پیش من دلخور است. دلخور بابت اینکه بعد از دفاعم نرفتم و با او خداحافظی نکردم.
تمام دیشبی که این ایمیل را خواندم، ذهنم برگشته به 15 مهر سال 97. صبح یکشنبهای که در باران و مهِ دانشگاه دفاع کردم. آنقدر آن پروسه برای من ترسناک، دلهرهآور و خشن بود که انگار قرار بود وارد ژانری از یک فیلم ترسناکِ واقعی شوم. و شدم. روزهای قبل از دفاع پراسترسترین روزهایی بود که تا آن موقع تجربهاش میکردم. از یک طرف سختگیریهای دانشگاه و از طرف دیگر از دست دادن دوستیها و رها کردن شهری که 3سال در آن تنها و از آن مهمتر «مستقل» زندگی میکردم. روز دفاع روز آزادی من بود. روزی که میتوانستم برای اولین بعد از آن 3سال بدون دلهره و بدون ترسی که پشتش تن مهیب دانشگاه نمایان بود، از ولنجک تا پارک وی و از پارک وی تا تجریش و از تجریش تا پارک ملت و از پارک ملت تا هزار جای دیگر را پیاده بروم، کز کنم، قهوه بخورم و رها باشم. من هیچ چیز از ظهر بعد از دفاع یادم نیست. از ساعتی که مادرم تهران را در باران ترک کرد، من پیش مدیر گروهمان رفتم، جواب تبریکها را دادم و با کولهام از آن دانشگاه برای همیشه رفتم، هیچ چیز به یاد ندارم. تصویر گنگی در ذهنم هست که بعد از آن صبح به خوابگاه پناه بردم و در یک اتاق عاریهای، کف زمین، کنار تخت هاجر و مریم خوابیدم. لابد خیال میکردم این خوش خوابترین خوابی است که در این 3 سال و چند ماه در این خوابگاه میروم و لابد نرفتم. روزهای بعد از آن روز را به یاد دارم. روزهایی که به زور و با ترس و لرز و دزدکی در خوابگاه مخفی میشدم. این بند وابستگی را رها نمیکردم. به زور به آن چسبیده بودم تا اینکه دو روز بعد لو رفتم و از خوابگاه به صورت رسمی اخراج شدم و با این سوال ِ «چطور به زندگی با خانواده برگردم؟» راهی خانه شدم. گریه کردم؟ این هم یادم نیست. فقط از آن روزها آمیختهای از غم، دردِ کنده شدن از خاطرات و رهایی را به یاد دارم.
حالا باید برای استاد عزیز و محبوبم بگویم من بیمعرفت و بیشعور نبودم. من تنها یک سرگردان بودم که وقتی محیط را ترک کردم، برای کنده شدن از آن غم و بهت ترک کردن، مجبور شدم تا مدتها سراغ آن آدمهای جا مانده در خاطراتم را هم نگیرم.
دیروز وقتی از سرکار به خانه رسیدم، توئیت زدم که «ای کاش وقتی به خانه میآیم فقط در خانه باشم. نه در کار.» بعد به این فکر کردم که شاید تمام شغلهای دنیا تمام وقت باشند. حداقل شغلهایی که من در زندگیام به آنها فکر کردهام. نشستم به شغلهایی فکر کردم که تنها وقتی در محلشان هستی، شاغلی. دیدم دوستشان ندارم. و در حالیکه سعی میکردم شغل روزنامهنگاریام را روی چشمانم بگذارم و دوستش داشته باشم، توئیتم را پاک کردم. همه اینها ظرف 10 دقیقه یا شاید کمتر اتفاق افتاد.
بعد از پاک کردن توئیتم، به کسی که باید با آن مصاحبه میگرفتم، زنگ زدم. یک فیلنامهنویس مشتی. زنگ زدم و حرف دومی که بعد از سلامش گفت این بود که اگر خستهای و اگر وقت داری برای تنطیم این مصاحبه، میخواهی صبح حرف بزنیم؟ دلیل این سوال مشکوکش را که پرسیدم گفت، توئیتم را خوانده!
یک جوری رفع و رجوعش کردم. همان چند کلمهی تایپی که از درون دل و تن خستهام نوشته بودم را. بعد تا صبح در خواب و در بیداری به این فکر کردم که بیشترین تلاشم برای تغییر دادن خودم این بوده که آدم درونگرایی شوم. هرچیزی را نگویم. هرچیزی را ننویسم. هر واکنشی را نشان ندهم. محوریت دنیایم بقیه نباشند. اگر هم باشند، نشانشان ندهم. متاسفانه یا خوشبختانه من برونگرایی را یک پوئن منفی میبینم. خصلتی که بهبار آوردن پشیمانیهای بیرونی و درونی زیادتری، در مقابل آدمهای درونگرا دارد. خصلتی که گاهی حریم خصوصیاش از زیر دستش در میرود و هزارتا چیز دیگر که نه حوصله نوشتنش را دارم و نه رویش را.