تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

Her

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۵ ب.ظ

وسط سریال دیدنم، خیلی بی‌ربط به ماجرایی که در سریال در حال اتفاق افتادن بود، دلم برای مادرم تنگ شد. حتی گریه هم کردم. مادرم را کمتر از یک ساعت پیش دیدم و فاصله الانم با او اینجوری است که دقیقا زمینی که الان روی آن نشسته‌ام، سقف بالای سر اوست. اما چرا یک لحظه، چنین بی‌اختیار دل تنگش شدم؟ می‌دانم و نمی‌دانم. می‌دانمش طولانی است و نمی‌دانمش دردناک. او الهه خوبی‌هاست. این صفت را امروز آتی رویش گذاشت. هیچ‌وقت به او این‌طور نگاه نکرده بودم. راست می‌گفت. وقت نکردم نگاهش کنم. حالا یک آن چهره‌اش جلوی چشمم آمد و دل‌تنگش شدم. دل‌تنگ تمام وقت‌هایی که می‌توانستم ببینمش اما ندیدم. راهم را کج کردم، گردنم را کج کردم و دنیایم را کج کردم تا او را نبینم.
به او توپیدم که درون‌گراست و من ِ برون‌گرا را نمی‌فهمد. به او گیر دادم چرا ساکت است و با من حرف نمی‌زند؟ حتی به او گفتم چرا وقتی اعتراض می‌کنم، وقتی بی‌تابم و چشمانم را بسته‌ام و دهانم را باز کرده‌ام توی گوشم نمی‌زند؟ گفتم چرا یک گوش شنواست و از زبانش، از دستانش، از کلامش استفاده نمی‌کند؟ و یک جایی فهمیدم که او تنها مرا با چشمانش و مهرِ بدون دست و پایش آرام کرده است.
دلم برای مادرم تنگ شده، چون این روزهایی که «نبودن»ها، حالا به هر دلیلی و با هر بی‌دلیلی‌ای، خودشان را به ما نزدیک می‌کنند من بیشتر از هروقت دیگری دلم برای آدم‌هایی تنگ می‌شود که سال‌ها و روزها و لحظه‌های زیادی می‌دیدمشان، اما نمی‌دیدمشان. مثل مادرم.