چوب و دارچین و تلخی
با یک حساب سرانگشتی، طی یک عملیات چند ثانیهای، بلاخره دل را به دریا زدم و عطری را که از سال 94 تا الان دوستش داشتم، خریدم. بعد پرت شدم به زمستان 4 سال پیش که کنار متروی صادقیه ایستاده بودم و مرد عطر فروش، صندوق عقب پیکانش را زده بود بالا. و من بین تمام عطرهایی که در صندوق عقب، با وسواس چیده شده بود، عطر محبوبم را پیدا کردم. آن موقع 60 هزار تومن بود. دانشجوی خوابگاهیای بودم که 60 تومن برایم نه آنقدر زیاد بود که غیرقابل دسترس باشد و بتوانم با خیال راحت دورش را خط بکشم و نه آنقدر کم که سریع بخرمش.
ادکلن خریدن در آن شرایط جدید که ترجیح میدادم پولم را برای کشف کافهها و ورودی موزهها صرف کنم، یک چیز خیلی لوکس و غیرضروری بود. نخریدم. گهگاهی یواشکی توی سایتها قیمتش را چک میکردم و هربار ناامیدتر از بار قبل، صفحه را میبستم و دلم را به ادکلنهای نصفه نیمهای که داشتم، خوش میکردم.
نزدیک 5 سال از آن روزها میگذرد. دستم در جیب خودم است. حقوق یک قرون دوزارِ اداره کار را میگیرم که سر برج نشده، تمام شده و باید نان را کف کاسه حسابم بکشم. امروز هول هولکی، بدون اینکه بدانم چرا، و شاید تنها برای اینکه حسرت گذشته، حسرت آینده نشود، خریدمش. با قیمتی که نصف حقوقم بود و فدای سرم. حداقل این روزهایی که فشنگ مرگ به شانه راستمان میخورد و ما را از پا میاندازد، اگر قرار است من را هم از پا بیندازد، چه بهتر که خوشبو بمیرم.