خب!
میترسم از خیلی چیزها بنویسم. از اینکه چند شب گذشته چه فکرهایی کردم. از اینکه حدود یک هفته است یادم آمده در این یک سال گذشته چقدر خواستم فراموش کنم و نشده. از اینکه شبهای این یک هفته یادم آمده ...
دوست ندارم از گذشته بنویسم. از آن بدتر که میترسم از حال هم بنویسم. حالی که شبها در من جریانی پیدا میکند و تمام روزم را به فکر کردن به آن میگذرانم. الان میفهمم که چقدر دلم میخواهد از این حال، از این شبها، از این غم، از این خلاء، از این بودنِ نبودن بنویسم، اما نمینویسم. چون میترسم و چون ساکت شدهام.
امروز صبح یک پسته پستی از فریبا گرفتم. چند شب پیش برایش وویس فرستاده بودم و او در جواب حرفهایم پرسیده بود: «گریه کردی؟» از صدای گرفتهام فهمیده بود لابد. جوابش را ندادم. امروز برایم ماسک دور چشم فرستاده بود که صبحهای بعد از گریههای طولانی شبانه، برای پف چشمم از آن استفاده کنم. با یک نامهای که آخرش نوشته بود: «راستی همه چیز درست میشه. خب؟»