روز/ داخلی/ تحریریه/ با روسری انبهای
یک:
بند اتصالم به تهران بریده شد. البته بهتر است اینطور بگویم که اولین بندی که من را به تهران متصل کرده بود، بریده شد. در تمام این دو سال و نیمی که دفاع کرده بودم هربار که میخواستم برای تسویه به تهران بروم، یک چیزی جلویم را میگرفت. خودم خوب میدانم چه چیزی مانعم میشد. انگار این فرصت را نگه داشته بودم تا زمانی که دلتنگی به استخوانم رسیده باشد و بخواهم از آخرین سوختم برای تهران رفتن استفاده کنم. سه بار در این یک ماه به تهران رفتم.. هربار یک جایی را که زمانی خاطرهای در آنجا ساخته شده بود، شخم زدم. یک بار رفتم کل محله خوابگاه را گشتم. کوچه پشتی را که با دست پر از کاهو و هویج و ماست و نان کز میکردم. همبرگر رستورانی کناری را که تنها از اینترنتش استفاده کرده بودم، خوردم، مجتمع گلدیسی که پاتوقمان بود، آب میوه فروشیای بزرگترین بزمهایمان را آنجا میگرفتیم و و و . در هر مکانی یک نفر جلویم بود و در هر نفری صداها خاطره نهفته بود. دارم به این فکر میکنم عزیز دانستن یادهای گذشته یا داشتن محفظهای مخصوص برای نگه داشتن خاطرات کار خوبی است؟
دو:
آن دیدار چهارشنبه بعدازظهری که با عین رفتیم در دفتری در کوچه پس کوچههای خیابان حافظ را دوست دارم. بعد از مدتها از خودم برای کسی گفتم. از خودی که ترسهایش آنطور بودند و آرزوهایش این طور. و بعد از جند ساعت حرف زدن از خودم شنیدم. خودم را در دهان دیگری شنیدم. از زبان کس دیگری. و از بین همه آن چیزهایی که گفته شد، فهمیدم آدم باجراتی هستم. درست است که هنوز هم سر این صفتی که رویم نشسته شک دارم، اما ترسم کمی خاموش شد. انگار فهمیدم که تا وقتی خودم را دارم نباید بترسم.
سه:
این سرگشتی درونم هی اوج میگیرد. میم گفت بگذار بگیرد. این سوالات. این سردرگمیها. این آشوبها نشان دهنده ذهن و روح سالمت است. اما گاهی اینقدر این تلاطم متلاطمم میکند که دوست دارم بروم در یک قوطی. قایم شوم و تا دست خود خود خود خدا را ندیدم، بیرون نیایم.
پایان کارشناسی تا وقتی فراغت نخورده بودیم، همش نگران بودیم که نکنه به موقع تسویه نکنیم و به مشکل بخوریم. اما ته دلمون خوش بود بابت اون نخ نازک اتصال که هنوز بریده نشده بود!