تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

دست‌هایی که تکان می‌دهم، چشمانی که نمی‌بیند

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۲۸ ب.ظ

در کنار اینکه میل به زندگی دارم، میل به زندگی نکردن هم دارم. دوست دارم بعضی روزها زنده نباشم. چند روز پیش از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم: «جدی جدی باید زندگی کنم؟» و در کمال ناباوری دیدم که مجبورم! انگار بار اولی بود با چنین فلسفه‌ای روبرو می‌شدم. نه افسرده هستم و نه مضطرب. برنامه زیاد دارم. هدف هم. اما «خب که چی؟» بیشتر از همه این‌ها دارم! چیز دیگری که دارم عینک عجیبی است که گاهی روی صورت ذهنم می‌نشیند. خیال می‌کنم آدم‌ها، شرایطشان، اهدافشان، زندگی‌شان و حتی ذهنیتشان منسجم است. می‌دانند در چه مسیری هستند، مسیر برایشان هموار است، می‌روند و می‌رسند. اگر هم چاله‌ای وجود دارد آنها راه در آمدن از آن چاله یا نیفتادن در آن چاله را بلدند. بیشتر از من. خیلی بیشتر از من. این من هستم که معلقم و هیچ سیم اتصالی به هیچ کجا ندارم. همین. همین را می‌خواستم پیدا کنم. نوشتم و خودش نوشته شد. «معلقم». هیچ سیم ارتباطی با کسی ندارم. یک جایی آنقدر امیدم به خدا زیاد بود که باورم شده بود هرچه را می‌گویم می‌شنود و از آن مهم‌تر اجابت می‌کند. حالا این اعتقادم را هم از دست داده‌ام. یعنی نه تمامش را. برای التیام خودم نیاز دارم کمی از آن را نگه دارم و گاهی بروم در خانه‌اش و بگویم: «منم! نگاه کن!» و او باز نگاه نکند و اگر هم نگاه کرد دستی روی سرم نکشد.
کاش خجالت زده‌ام کند و کاری کند که از این حرفم پشیمان شوم. این کارش می‌تواند شادترین خجالت‌زدگی‌ام شود.