تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

از آن سه‌شنبه تا این شنبه

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۵۴ ب.ظ

باورم نمی‌شود آن روز تمام شد و بعد از 3 روز امروز شروع شد. یعنی باورم می‌شد اما گمان نمی‌کردم این چرخه روز و شب شدن این‌قدر قدرت‌مند بتازاند و هی تند تند شب شود و پشت بندش صبح. بدون اینکه از ما اجازه بگیرد یا بدون آنکه ببیند ما غم روز قبل را هضم کرده‌ایم یا شادی قبلش به دلمان چسبیده است یا نه.
آن روز:
سه‌شنبه‌ای که گذشت تلفیقی از غم و شادی بود. غمی خنده‌دار و شادی‌ای مسخره. تلفیقی از به رخ کشیدن بلوغم و گیر نکردن در اتفاقی که خودم مسببش نبودم. هیچ‌کس دیگری هم مسببش نبود و همین باعث شد گوشه‌ای بشینم، دست روی شانه خودم بگذارم و بگویم: «ایول. ترشی نخوری یه چیزی می‌شی!» بعد از پارک راهم را کشیده بودم سمت خانه ز و آن شب با او و الف و عین آنقدر خندیده بودیم که یادمان رفته بود هرکداممان یک گوشه‌ای از هستی به آن بزرگی چه غم کوچکی را بغل کرده‌ایم. بعدتر یادم آمده بود که وقتی چنین اتفاقات مسخره‌ای برایم می‌افتد باید احساس حقارت کنم؟ باید غصه بخورم؟ باید بیخیال شوم و دستم را بتکانم و شانه‌ام را بالا بدهم و آدامس داخل دهانم را باد کنم؟ همان شبش نوشته بودم که زمانی‌که اتفاقات نه چندان جالبی برایم می‌افتد نمی‌دانم این جزای کارهای گذشته‌ام است یا مشیت الهی؟ باید این وسط دست و یقه کسی را بگیرم یا این را هم بگذارم پای همان چرخه هستی که ناگهان فلشش می‌رود سمت یک اتفاق بادمجانی، زمانی که نوبت من رسیده است.
امروز:
شنبه‌ای که امروز است اولین مراجعم را دیدم. بدون حضور سوپروایزر یا رزیدنت روان‌پزشکی که با پرونده بالای سرم ایستاده باشد و با حالت تحکم گفته باشد از بیمار شرح حال بگیرم. بدون اینکه استادم روی صندلی و پشت میزش باشد و من آن طرف‌تر با والدین کودکی حرف بزنم که بچه‌شان سه روز قبل از خانه فرار کرده و حالا در بخش روان بستری است. بدون اینکه صدای پرستار بخش بالا رود و دختر بچه را سر اینکه قرصش را نخورده دعوا کند و من آن طرفی ایستاده باشم که با پسری که خودکشی کرده مصاحبه بالینی کنم. امروز مشاور بودم. مشاور واقعی که منشی برایم پرونده بیمارم را آورد و قبل از آن پرسید که آیا خود کودک هم داخل اتاق درمان بیاید یا نه؟ مشاور مادری که افسردگی داشت و درصدد جدایی بود و من شاید نجات دهنده کودکش بودم که برایم نقاشی‌ای کشید که هیچ برداشتی جز سطح اضطراب بالا از آن نداشتم. امروز روی پله‌ای ایستاده بودم که یک سال پیش درست در همین روز دلم می‌خواست روی همین پله بایستم.
 

نظرات (۶)

چه امروز خوبی! خدا قوت! موفق باشین!

پاسخ:
سلامت باشی:)

با آرزوی بهترین ها برای عطیه :*🍃

پاسخ:
ممنونم فاطمه جون.

آخ موفق باشی عطیه. الهی که خدا بهت نیرو و قوت بده که تاثیرگذار باشی و توی مسیری قرار بگیری که بتونی کمک کنی به آدم‌ها.الهی که خدا بهت زبان گویا بده.

پاسخ:
چقدر این دعا قشنگ بود و چقدر کیف کردم از خوندنش. ممنونم ازت دختر مهربون و عزیز.

اقا من خیلی ذوق مرگ شدم میرزا.نه نه ببخشید :دکتر میرزا امیری:***
بیام اصفهان میشه بیام مطبتو ببینم؟

پاسخ:
مطبم کجا بود:))))
۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۵ پَـــــر واز

چه قشنگ نوشتی:)

موفق باشی^_^

پاسخ:
سلامت باشی*_*

عطیه‌جان؛ تبریک می‌گم بهت. ان‌شاء‌الله که این همون چیزیه که خدا بهت توانشو داده که روی زمینش انجام بدی. امیدوارم این شغل برات امن و راحت باشه عزیزم.

پاسخ:
ممنونم ازت.  دمت گرم بابت دعای قشنگت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی