تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاس» ثبت شده است

بقیه زیاد مهم نیستند...ولی تو که منو دوست داری رفیق؟مگه نه؟

چند تا لیوان آب دیگه بخورم،تا بغضم محو بشه؟!بره پایین؟

۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۴
.

درهم برهم؛بین هجوم کارهای تمام نشده:

تو سریع الرضایی.این را بارها به من ثابت کرده ای و من بارها و بارها و بارها فراموش کرده ام...تو نزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن.نزدیک تر از نفس هایی که میخورد به سقف دهانم.این ها را بارها برایم روشن کرده ای و من بارها و بارهاتر آن را از یاد برده ام.مهربانی ساعت 9 و نیم شبت را،حتی زمین خوردنم و زخمی شدن صورتم را،لرزش و کبودی دستم را،تمام آن نفس های عمیقِ توی هوای آزاد با نگین،بالا بردن سرم و دیدن ماه در آن حالت،جیغ هایی که توی بغل جیم کشیدم،تمام اشک هایی که از مرزداران تا ولنجک توی گلو خفه کردم،تمام یخی ِ صورتم که به پنجره بود،تمام شعر خواندن های ژینو برایم،تمام وقتی که دست هایم توی دست اسرین بود،تمام تمام تمامش را فراموش نمیکنم . این ها را مدیون توام...تویی که نه تنها زبان فارسی که زبان دل را بلدی و برایم کامنتی دادی با زبان دلم...ممنونم رفیق...ممنونم که دست رفاقت به من دادی...به منی که داشتم فراموش میکردم نزدیکی ات را،سریع الرضایی ات را..میبینی من با چه شادی های کوچکی لبخند میزنم و بعد از مدت ها برای بچه های توی ماشین دست تکان میدهم؟...دستت روی سرم رفیق...

۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۶
.

یهویی:

هی خدا
آنقدری تنها شده ام،آنقدری دیگر همه برایم نچسب شده اند،آنقدر دلم دوست نمیخواهد که فکر میکنم میتوانیم دوست های خوبی برای هم باشیم...

من و تو باهم...

من دستم به تو نمیرسد...آنقدرها هم رمق ندارم که بیایم...دست و پاهایم خیلی وقت است ضعف دارند.شب ها نمیتوانم بخوابم...صبح ها سر کلاس انقدر پاهایم را بهم میزنم ک امروز هم کلاسی ام با چشم های گرد شده مرا میدید.آنقدری دست هایم بی حس میشوند و یکدفعه چشم هایم تار که میترسم بروم دکتر و تشخیص ام اس بدهد...این ها دلایلی ست که بگویم تو بیا جلوتر.من ناتوان تر از ناتوانم...

اگر تو هم موافقی یک نشانه نشانم بده...مثلا اینکه من کامنت های اینجا را باز میگذارم...تو برایم کامنت بگذار...سواد که بلدی؟!خدایی دیگه...سوره ی قلم داری...منتظرتم...

از سوییت ده خوابگاه شماره ی یک...بین هجوم پی در پی بغض ها...

فعلا

۶ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۴
.

بی فکرِ بی فکر:

خب میدانی خودآ،این یک مکالمه ی خیلی جدی ست.یک مکالمه چدیِ یک طرفه که فقط من حرف میزنم.حرف میزنم و بعدش از تختم پایین می آیم و به سراغ کارهای دیگرم میروم.و بعد تو را میگذارم تا فکر کنی.روی تک تک کلماتی که روی ِ دلم است و نه به زبان می آورم و نه به روی کاغذ...حرف هایی که الان هم میزنم،حرف نیستند،غر ند.تو خدایی و ظرفیت شنیدن غرها را داری.ظرفیت شنیدن و خواندن حرف هایی که روی دل تلنبار شده اند اما خودِ حرف های دل نیستند و بدون فکر به زبان می آیند...میدانی رفیق همین الان هم،از آنجایی که هیچ حریم شخصی یی در خوابگاه ندارم،هیچ مامنی برای دادها و اشک هایم ندارم،هیچ پناهی برای بغض هایم ندارم،باید مواظب باشم اشک هایم بی اختیار روی صورتم نریزند...درد؟نه ندارم.آدم که حتمن نباید دردی به دلش باشد که حرف بزند،گریه کند،و غر بزند.اما خب راستش خسته ام.نه از درس و غربت و سختی و تنهایی.از زندگی ِ پوچی خسته ام که هرروز که از خواب بیدار میشوم به این فکر میکنم که اگر امروز عمرم تمام میشد،به هیچ جای دنیا برنمیخورد.وقتی به مرگم فکر میکنم تنم نمی لرزد که ای وای من کارهای ناتمامی دارم.از زندگی ِ خوبی خسته ام که معلق است.که نمیخواهم بزرگ شوم.مقاومت میکنم در برابر فهمیدن تو...بله.در برابر تو مقاومت میکنم.ببخش رفیق من آدم بی ادبی هستم و الان لازم دیدم بگویم:فاک به من و فهم من.که هرروز تو به من سلام میکنی و من جواب سلامت را نمیدهم.نشنیده ات میگیرم.خب مقصر همه جانبه من نیستم.آنقدری هم گستاخ هستم که تو را هم مقصر بدانم.بله!تو هم مقصری.چرا ان الانسان لفی خسر؟!چرا هورمون های زنانه؟!چرا ژنتیک؟چرا خشم؟چرا حسد؟خدایا چرا من باید...شنیدی؟!این نقطه چین ها را توی گوشت گفتم.ینی با چشمانم گفتم.لازم نیست همه چیز گفته شود.اسمت لطیف است؟لطافت داری؟خب کمی هم لطافت روح مرا بگیر برای خودت.خیلی ممنون.من به اندازه ی کافی صرف کرده ام.لطیف جان زندگی ام به مویی بند است و میخواهم تو به دادم برسی.اصلا اصل ماجرا را بگویم:نازم را بکش.خود خودت نازم را بکش.من خیلی وقت است دیگر نه دختر بابایم،نه نازکشم مامان است.بزرگ شده ام و دلبری هایم گندیده...اصل قضیه این است که تنهایم.لطفا تو نازکشم باش...بلند شوم بروم.اشک هایم پرروگی کردند و بی اجازه ریختند پایین.هم اتاقی ام نباید اشک های دختری را که دیشب یک ساعت ترکی رقصید،دختری که همیشه میخندد،را ببیند...بلند شوم بروم...بیا دنبالم...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۶
.

از نوشته های قدیمی:

پلان یک:

رو پشت بوم نشسته بودم.سرمم پایین بود.سه تارم تو دستم بود و همینطور میزدم:دو سل سل فا.سل فا می رِ دو... و همینطور میخوندم:ذلیل و بیچاره تر از من نیست در کوی تو...خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو...

باد میزد لای موهام و من همینطور میخوندم.موهام تو هوا میرفت و من اشک میریختم.یهو به خودم اومدم روی پام خیس شده بود.درست همونجا که برای وضو مسح میکشم...

پلان دو:

سرم رو زانوهام بود.نشسته بودم تو ایوون و بلند با خودم فکر میکردم.با خودم حرف میزدم.با خودم میخندیدم.میگفتم.از خواب دیشبم.از کابوس پریشبم.از بغض صبحم.از اشک الانم.رعد و برق زد.توجهی نکردم.بلند تر زد.توجهی نکردم.بارون گرفت.اولین جایی که خیس شد فرق سرم بود.قطره هاش اومدند تا همونجایی موهام رشد کرده بودند.درست همونجا که برا وضو مسح میکشم...

پلان سه:

بی قراری میکرد.همینطور اروم اروم از چشمای کوچیکش اشک میریخت.رفتم بغلش کردم.سر کوچیشو گذاشت روی شونه م.کمرشو مالیدم.آروم شد.نازم کرد.گذاشتمش تو بغل مامانش تا شیرشو بخوره و بخوابه.همین که گذاشتمش پایین سرشو اورد جلو و به جای اینکه صورتمو ببوسه انگشتمو بوسید.درست همونجایی که تو اخرین مرحله ی وضو گرفتن،تو دست،باید دست کشیده بشه.باید خیس بشه...

پلان چهار:

گذاشتم خوب حرفاشو بزنه.گذاشتم خوب مسخره کنه.گذاشتم کنایه بزنه.گذاشتم حرفای جدی شو تو شوخی هاش بگه.دیگه زبونم دراز نیست.دیگه حرفام تلخ نیست.دیگه کلماتم نیش نداره.دیگه آرومم.دیگه مثل نبض مرده بودم.دیگه شکسته شدم.رفتم به سجده.اومدم ی چی بگم زدم زیر گریه.وقتی با ناله گریه میکنم،وقتی تو گریه صدام بلند میشه یعنی حجم بار روی سینه م سنگین تر از همین آسمان خراش روبروی خونمونه.اشکام میچکیدند.به زمین نمیرسیدند.درست همونجایی که موقع وضو تو صورت باید دست کشید.تا سر چونه...

پلان آخر:

قال لا تخافا.اننی معکما اسمع و اری."خدا فرمود:هیچ نترسید.که من با شمایم.می شنوم.می بینم" سوره ی طه/ایه ی 46


۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۶
.

از نوشته های یهویی ِ همراه با اشک:


اولش گذاشتم به پای خستگی ِ امتحانات.خستگی که نه،همان استرس.استرس هزار و یک کاری ک باید در طول ترم انجام میدادم و از زیرش در رفتم،خوابیدم و گشتم...بعد لعن و نفرین کردم به زبان انگلیسی.که گسترده است،که بلد نیستیم و کارمان لنگ آن است.به اینکه باید آن را بخوانیم اما از ابتدا از زیرش در رفته ایم...بعد گذاشتم به پای آن روز و آن خنده ها و آن بیداری های نصفه شبی....بیداری های نصفه شبی که همه خواب بودند و چراغ های خاموش بود و همه جا تاریک و من کرم شب تابی بودم که ساعت سه شب نور موبایل توی صورتم بود و تق تق تق پیام میفرستادم...بعد هم گذاشتم به پای لغزیدنم،شیطنت های نا به جایم،حتی حرام کردن پول هایم...به پای الکی هات چاکلت خوردن و بستنی ِ نسکافه خوردن...به پای سریال برکینگ بد،دیدن...بعد هی گناه کردم.هی گناه کردم.هی گناه کردم...صبح ها با لیوان چایی میپریدم پایین و منتظر سرویس می ماندم...شب ها سریال دیدم و چت کردم و ترجمه و ساعت سه خوابیدم.عصرها هی راه رفتم و راه رفتم.ظهر ها هم توی سلف یک کتاب دستم گرفته بودم و بی تفاوت به تمام آنچه پیرامون میگذرد،میخواندم و میخواندم...خب میدانی آمدم اینجا،پیش صد و خرده ای نفر که مرا از طریق همین بلاگ دنبال میکنند،پیش آن چند نفری که مرا میشناسند و اینجا را میخوانند،پیش چندین و چند نفر بگویم؛در میان تمام گیر و دادها،در میان تمام خستگی ها و کوفتگی ها و بدبیاری ها و زجه ها و دلتنگی ها و کم آوردن ها و دیدن آدم های بیمار،در میان تمام صبح هایی ک چای نخورده و دهان خشک روزم را به ظهر میرساندم،در میان قارچ خرد کردن ها برای ناهارم،در میان تمام شب های بیداری ام و تمام لعنت های فرستاده شده به درس و زبان و مقاله و این و آن،در میان تمام خنده های بیجا و الخ ،در جای جای روزهایم همه چیز بود و نبود....همه چیز دیدم و ندیدم...آمدم اینجا که بگویم:مرا ببخش که تو را جا گذاشته ام...شاید لا به لای دستانی که خیلی وقت پیش برای خواندنت بلند شد...مرا ب ب خ ش...

۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۰
.

گفتم میشه باهام حرف بزنی و دستشو گرفتم...بهم گفت:

"امید است پروردگارتان بر شما رحمت آورد و اگر برگردید ما هم برمیگردیم و جهنم را برای کافران،زندان سختی قرار دادیم(8)این قران به راهی که استوار ترین راه هاست هدایت میکند و به مومنانی که کارهای شایسته انجام میدهند بشارت میدهد که برای آنها پاداش بزرگی ست.(9)و این که آنها که به سرای دیگر ایمان نمی آورند عذاب دردناکی برای آنها آماده ساخته ایم(10)انسان بر اثر شتابزدگی بدی ها را طلب میکند آن گونه ک نیکی ها را می طلبد.و انسان همیشه عجول بوده است(11)ما شب و روز را دو نشانه ی عظمت و رحمت خود قرار دادیم.سپس نشانه ی شب را محو کرده و نشانه ی روز را روشنی بخش ساختیم تا در پرتوی آن فضل پروردگارتان را بطلبید و به تلاش برای زندگی برخیزید.(12).......کافی ست که امروز خود حسابرس خویش باشی(14)هرکس هدایت شود به نفع خود هدایت می یابد و آن کس که گمراه گردد به زیان خود گمراه میشود.و هیچ گنهکاری بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد......(15)

بعد اشک هایم لا به لای صفحه ها جا ماند...

سوره ی اسراء

۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۶
.

اول اینجا+

دیروز هم رفتم.هِلِک هِلِک راهم را گرفتم رفتم سر چاهارراه و با شدیدترین و وخیم ترین حال بد سوار اتوبوس شدم و با دسته عزاداری وارد بیمارستان شدم...از حال و هوای دیروز نمینویسم چون به اندازه ی کافی گفتنش ادای مطلب را نمیرساند.و اینکه حال وهوا همان حال و هوای دوسال پیش پست بالا بود...میدانید گاهی آدم بعضی چیرها را گم میکند که دقیقا محل یافتش خیلی مشخص است.یکی اش همین سلامتی ست.گمش میکنید؟بروید بیمارستان.لا به لای بیمارهای سرطانی چرخ بزنید.به یقین خودش خود به خود پیدا میشود...دوان دوان میان این همه کار نکرده و ترجمه های نشده آمدم اینجا که بگویم:من همیشه میگویم سلامتی خودم به درک.مامانم.بابایم...سلامتی من گم شود پیدا هم نشد،مهم نیست.مهم این است که بالا سری دارم.مامان دارم.بابا دارم...دعا کنید.برای مامان باباهای مریض دعا کنید.برای بابای الی دعا کنید.برای دختری که در عرض یک ماه شنیده بابایش سرطان دارد و دکترها سرشان را برایش تکان داده اند،دعا کنید.برای پلک های متورم شده از اشکش دعا کنید...برای بابایش از بابای شهید این روزهایمان شفا بخواهید...برای همه ی مامان باباهای روی زمین دعا کنید...

۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۳
.

یک گروهی بچه های وبلاگ نویس توی تلگرام درست کرده اند که دیروز به من یادآور شدند زمانی توی بلاگفا،دعاهای دسته جمعی ئی میگذاشتم،تحت عنوان"میخواهیم نور جمع کنیم".از من خواستند دوباره ازین پست ها بگذارم.راستش خیلی وقت ها بوده که خودم خواستم بیایم اینجا و بگویم بچه ها بیایید دوباره باز به بهانه ای راس یک ساعت معین به یاد هم باشیم و انرژی های خوب برای هم بفرستیم،اما نشده...دقیقن همان شب یک نفر دیگر از من خواست دوباره دعای دسته جمعی بگذارم...شاید صلاح این بوده که چند نفر یادآور گذاشتن همچین حرکتی باشند و چه زمانی بهتر از ماه رمضان...بار اول که همچین پستی گذاشتم و خواستم برای پدر دوستم دعا کنید؛چند روز نگذشته بود که فهمیدم حالش خوب شده و همین باعث شد امیدوارتر از قبل به این روند ادامه دهم.هر دفعه کسی بود که بعد از گذاشتن این پست ها بیاید بگوید حالش بهتر شده یا مشکلش آسانتر رفع شده.همه ی این ها بهانه ای بود که هربار محکم تر از قبل دست تان را بگیرم و بیشتر از قبل به قلب هایتان ایمان بیاورم و مهم تر از آن،با باوری مطمئن تر دست هایم را بلند کنم و از او بخواهم و بدانم که میشنود...در این ماه بهانه برای در زدن خانه اش بیشتر داریم.هیچ وقتی از سال به این اندازه به او نزدیک نیستیم.حداقلش این است که به بهانه ی سحری خوردن نمازهای صبح مان قضا نمیشود...حالا این همه حرف زدم که بگویم در این مدت نور به خودی خود درون ماست،بیایید بسطش دهیم به همه ی امورات زندگی مان.بیایید با هم تقسیمش کنیم...در این وقت سال، بیشتر از هروقت دیگری منتظر اذان هستیم.پس قرار ساعتی ما باشد برای وقت هایی که صدای اذان را میشنویم.صدای اذان صبح و مغرب.و ظهر...وقت سحر و افطار بیشترتر...موقع شنیدن اذان گوشمان زنگ بزند برای دعا کردن به یگدیگر......دعا کنیم برای تمامی مریض ها.برای آنهایی که حسرت گرفتن روزه دارند و دلشان میخواهد حداقل یک بار با زبان روزه افطار کنند و نمیتوانند.از بیماران شیمی درمانی گرفته تا اعصاب ُ روان...دعا کنیم برای تمام آنهایی که در پی کارند.برای آنهایی که دلشان یک افطاری یا سحری دلچسب میخواهد اما وسعت مالی چندانی ندارند.برای کنکوری ها که تلاش شان بی نتیجه نماند.برای پدر مادرهایی که چشم انتظار بچه هایشان هستند.برای پیرهایی که دل تنگ روزهای رفته شان اند.برای ماندگاری سلامت خانواده و دوستانمان.برای سربازهایی که دور از خانه اند.برای کودکانی که زیر آوار جنگ ند.برای زن های باردار.برای اینکه کسی شب ها با گریه نخوابد.کسی آرزوهایش زنده به گور نشود.دعا کنیم برای اینکه نسبت به زندگی و باورها و عقایدمان درک انسانی داشته باشیم.به آنهایی که در حق مان بدی کردند دعا کنیم تا کمتر دل بسوزانند.برای خودمان صبر بخواهیم.دعا کنیم برای آنهایی که سال ها کنارمان بودند و حالا زیر خروارها خاک منتظر فاتحه ای از جانب ما هستند.برای ازدواج جوان ها.برای باران دعا کنیم.برای رودهای خشکیده.برای دل های خشک شده از مهر.برای اضافه شدن به عقل و ایمان مان.برای آنهایی که مهاجرت کردند و حالا دل تنگ سرزمین شان هستند.برای ماندگاری شادی ها دعا کنیم.برای ثانیه ای بودن غم ها و محکم شدن عشق ها و غیره و غیره...به یاد همدیگر باشیم.سر هر اذانی که میشنویم....به یاد بچه های جمع شده در تلخ همچو چای سرد...

پ.ن:هرچه میخواهد دل تنگتون توی کامنتدونی بگید.کامنت ها اتوماتیک تایید میشه...

پ.ن2:اگه میتونید  و دلتون خواست،ظبق روند گذشته،لینک این پست رو بذارید تا دایره مون گسترده تر بشه.

۳۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۷
.