توکل بایدش
سلام.
حالا یاد گرفتهام همهجا با تو وارد مکالمه شوم. مکالمهای یک نفره. وقتی توی اتوبوس در حال له شدنم. وقتی توی یک جلسه نشستهام. وقتی روی تردمیل میدوم. وقتی دمبلها را با مکافات بلند میکنم. وقتی توی صف تاکسی ایستادهام. وقتی نصفه شب با چشمان خواب آلود کنار یخچال میایستم و بطری آب را قلپ قلپ بالا میکشم. وقتی توی اتاق پرو روبروی یک آینه هستم. وقتی آرایشگر ابروهایم را برمیدارد. وقتی روی تخت خواب دراز کشیدهام و به سقف نگاه میکنم. وقتی غذا میخورم. وقتی توی حمام گریه میکنم. وقتی با دوستانم میخندم. همهجا با تو حرف میزنم و شاید برای همین است که این روزها عینک آفتابیام بیشتر از وقتهای دیگر روی چشمم است. آدم وقتی با تو حرف میزند دوست دارد بزند زیر گریه. گریه کردن دلت را نرم میکند. شاید. شاید. من از گریه کردن بدم میآید. فکر میکنم وقت گریه آدم ضعیف میشود. شکننده میشود. من از ضعیف و شکننده بودن بدم میآید. اما خب از هرچه بدت آید، سرت آید. سرم آمده. همین ضعیف و شکنندگی. همین گریه کردن. دلت به رحم نمیآید؟
داشتم میگفتم با تو این روزها همهجا حرف میزنم. الان توی اتوبوس در حال له شدنم و دارم با تو حرف میزنم. با همان شکنندگی. با همان ضعف. با همان گریه. دلت به رحم نمیآید؟
روی لبهی خوف و رجاء دائم در حال رفت و شدم. الان اما مدتیست نشستهام روی همان لبهی خوف. چرا دستم را نمیگیری و جهان را برایم امن نمیکنی؟
خدایا من باید از اتوبوس پیاده شوم.
چند دقیقه دیگر که پشت میزم نشستهام برایت حرف میزنم. منتها بدون کلمه. توی دلم.
لطفاً به آنجا هم سری بزن. دلم را میگویم.
قربانت عطیه میرزاامیری.
چقدر قشنگ