تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاس» ثبت شده است

دلم میخواست همه‌ی آدمای شهر رو می‌شناختم. چادر می‌نداختم رو سرم پامی‌شدم می‌رفتم تو خیابون. به همه‌شون سلام می‌دادم. مثل فیلم پدر سالار. وقتی آقاجونه تو کوچه راه می‌رفت کل مردم محل بهش سلام می‌کردن. چادر سر کنم و کِش چادر رو بیارم تا پیشونی‌م تا رنگ روسری‌م مشخص نباشه. تو کل محل راه برم و به همه سلام کنم. بعد برم جلوشون. حالشون رو بپرسم. باهاشون چند تا جمله حرف بزنم و آخر سر بگم " دعام کنید"... یه جوری این "دعام کنید" رو بگم که چشمام التماس حرفم رو برسونه. یه جوری بگم که بفهمند باید " دعام کنند". که بدونند ملتمس‌ام. شاید این‌طوری همه‌ی آدمای شهر دعاهاشون روی هم ریخته می‌شد و خدا بغلم می‌کرد. خدا بغلم می‌کرد؟

پ.ن: برام دعا کنید...
۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶
.

یه حدیث قدسی هست که خداوند توش میفرماید که: اگر در قلب بنده، من بر مشغولیتش غالب باشم، به نجوای با خودم متمایلش میکنم و عاشقش میشوم و عاشقم می شود.اگر خواست مرا فراموش کند، من خود بین او و فراموشی اش فاصله می شوم و نمیگذارم فراموشم کند...

پ.ن:بخاطر خوبی و لطافت خودت نگذار فراموشت کنم...جای خالی کمبودهایم را تو پر کن...

موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۴
.

.

حرفم را خلاصه بگویم.من امسال خدا را خیلی جاها دیدم.وسط پله های متروی صادقیه.ساعت سه ی شب در سوئیت خوابگاه وقتی همه خواب بودند.موقع ارائه ی پروپزالم.وقتی آنقدر تنهایی کشیدم که درونم درد گرفته بود.ولی خب جای خوب ماجرا آنجایی بود که یاد گرفتم تا حدی نشانه ها را ببینم و ته دلم جوانه بزند و خوشبین شوم.به این خوشبین شوم که اگر بخواهم میتوانم بفهمم کسی هست که حتی ساعت سه ی شبی که همه خوابند،نگاهش به من است.آنقدری مواظبم هست که بعد از تمام گریه ها یک نفس عمیق بکشم و برای دوربین مخفی های بالای سرم دست تکان دهم.خواستم بگویم قرار نیست اتفاقات دلخواهمان همه شان یکجا بیفتند.بیایید لابه لای سیاهی ها و نکبتی های اطرافمان امسال بیشتر از قبل نشانه ها را ببینیم و خب اینکه ما هیچ چاره ای نداریم جز اینکه آن بالاسری را دوست داشته باشیم و به او اعتماد کنیم...دعای من برای همه تان این است که امسال چشم دلتان برای دیدن نشانه های امید بخش زندگی تان پرنورتر شود...حق...


اینجا را هم بخوانید


۹ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۶
.

دلم؟!شبیه لباسی چروکیده بین یک مشت رخت چرک ته کمد است...

نشسته ام به خواندن معنای سوره ی انبیاء...

گمانم تنها پناه همین بود...

*و یاد آر حال ذکریا را!

هنگامیکه خدا را ندا کرد که بارالها مرا تنها وامگذار که تو بهترین وارث اهل عالم هستی.پس ما هم دعای او را مستجاب کردیم...

*و یاد کن حال ایوب را وقتیکه دعا کرد که ای پروردگار!مرا بیماری و رنج سخت رسیده و تو از همه مهربانان عالم مهربانتری...پس ما دعای او را مستجاب کردیم و درد و رنجش را برطرف ساختیم و به لطف و رحمت خود اهل و فرزندانش را باز به او عطا کردیم....

خدا/سوره ی انبیاء

۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۵
.

نه ساله بودم.نه ساله ای که یک شبه دلم خواست نماز بخوانم!دقیقا آن شب نه سالگی جشن تکلیفم را به یاد دارم.خانه ی بابا بزرگ بودم.با شنیدن صدای اذان با خجالت و یواشکی وضو گرفتم و یک جا دور از چشم همه نماز خواندم.نمیخواستم کسی فکر کند جو گیر شده ام.نمیخواستم کسی تشویقم کند.نه ساله ای بودم که یواشکی نماز خواندم و یواشکی دعا کردم و یواشکی از خواندن اولین نمازم ذوق کردم...خدایا به حق اولین نمازم که شک ندارم خالص ترین و مقبول ترین نماز زندگی ام بوده،مرا بغلم کن...همین...

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۹
.

وقتی درمانده میشوم این حدیث قدسی می آید در سرم.ذهنم.انگار یک نفر پشت سرم برایم مدام تکرار میکند:

من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی أحبّنی و من أحبّنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فأنا دیته؛ هر کس در جست‌وجوی من باشد، مرا می‌یابد و هر کس مرا بیابد، مرا می‌شناسد و هر کس مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کس مرا دوست دارد، به من عشق می‌ورزد و هر کس به من عشق بورزد، من نیز به او عشق می‌ورزم و من به هر کس عشق بورزم، او را می‌کُشم (و شهید می‌کنم) و من هر کس را بکُشم (و شهید کنم)، دیة او با من است و دیة هر کس با من باشد، من خودم دیة او می‌شوم...


حالا درمانده شده ام...

۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
.
از نوشته های ِ یهویی:

دلم برایت تنگ شده و این دلتنگی انکار نشدنی ست.انقدر که از تنگی ِ دلم به چشم هایم فشار می آید و اشک هایم بدون هیچ قرار و هماهنگی یی ناگهان سرازیر میشود.دلم تنگ شده و با زبان ِ دهان نمیخوانمت که دلتنگی مرا لال میکند.که دلتنگی مرا پیر میکند.که دلتنگی مرا از هر سو میکشاند طرف خودش،در آغوشم میکشد و ناگهان نیست میشوم...دلم برایت تنگ شده و تنهایی ام غیر قابل انکار است.صدایت میزنم و هیچ جوابی نمیشنوم.نگاهت میکنم و تو را نمی بینم.دلم له شده.این وسط هیچ راهی نیست که باید پرواز کرد برای دیدنت...بیا لحظه ای بیخیال خراب کاری ها شویم.بیخیال تجاوزهای ِ شوکه کننده.بیخیال اخبار جنگ و خمپاره ها.بیخیال آمار افزاینده ی بندهای زندان ها.بیخیال مرگ و میرها.مرا صدا کن تا اسم من هم جز آمار مرگ و میرها و جنگ زده ها نرفته است.لحظه ای.نیم نگاهی...


۵ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۲
.

همینطور از پایین پله ها، آرام بدون اینکه کسی را با صدایش بیدار کند،نجوا کنان پشت سر هم میگفت:عطیه عطیه عطیه.بدون آنکه حتی یک لحظه وقفه ایجاد کند.فکر کردم باز هم بازی در اورده و میخواهد سرکارم بگذارد.بار اولش نبود.مثلا از وقتی تلفن اتاقم سوخت،گاهی که در اتاقم هستم می اید دم پله ها و داد میزند:تلفن با تو کار داره!اکثرن تن تنبلم را از رختخواب بلند میکنم و با غرغر میروم پایین.ب محض اینکه تلفن را در دست میگیرم و میگویم الوووو بوق ممتد تلفن دنیا را روی سرم خراب میکند و میفهمم رکب خورده ام...به اتاقم رسید.همچنان عطیه عطیه میکرد و دستش را به چارچوب در گرفت.قیافه اش حالت عادی نداشت.از روی مسخره بازی گفتم:چی زدی داش؟!!!افتاد روی زمین و گفت:پاسم کرد!...درس سه واحدی اش را که فکر میکرد افتاده را پاس شده بود.افتاد وسط اتاقم.با حالتی که از خوشحالی به بیحالی میرفت گفت پاسم کرد عطیه پاسم کرد.چند دقیقه بصورت ممتد قربان صدقه ی استادش رفت.خوشحالی انقدر یکدفعه ای به او هجوم آورده بود که نمیدانست چطور و چگونه تخلیه اش کند.تنها نشسته بودم و برق شادی را در چشم هایش میدیدم...خوشحالی تمام عضلاتش را از کار انداخته بود...خدایا،خدای شب های قدر و شب زنده داران،خدای تزریقی های شوش و رستوران بروهای میرداماد،خدای رپرها و مداح ها،خدای گرمای عسلویه و سرمای روسیه،خدای مادرهای داغ دار و پدرهای سیاه پوش،خدای زنان باردار و مردهای عقیم،خدای سجاده ها و قران های گوشه ی طاقچه،نیم نگاهی.نیم نگاهی...دلم خوشحالی از سر شوق به حالت غش رفتن میخواهد...
التماس دعا....عطیه میرزاامیری

۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۴
.

به بن بست که میخورم،ریشه یابی میکنم.علت میشود کم رنگ شدن تو.نداشتن تو.صدا نکردن تو...دارم به بن بست میخورم...بدون ریشه یابی میگویم که این روزها تو را خیلی کم دارم.خیلی خیلی کم دارم...سر راهم بایست...

۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵
.

خدا میگه:هرکی عاشق من بشه،منم عاشقش میشم.بعد اونو میکشم و بعد دیه ش رو میدم...چی با شکوه تر از این؟؟؟هان؟؟؟دارم هرروز میگم:منو عاشق خودت کن.منو عشق خودت کن...منو عاشق خودت کن...بعد باز هی این حدیثه میاد تو ذهنم...چی قشنگ تر از این؟چی؟


« من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقه و من عشقه قتله و من قتله فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»(خداوند فرمود): هر کس مرا طلب کند، مرا می یابد و هر که مرا بیابد، مرا می شناسد و هر که مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد، عاشقم می شود و هر که عاشقم بشود، عاشقش می شوم و هر کس را که عاشقش بشم، او را می کشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خودم دیه او هستم. 

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۳
.