بالهایت واقعی و قلب من کوکی است
در این نقطه از تاریخ، در روی زمینی که هوای گه آلودی دارد، تنها به یک چیز نیاز دارم: اعتقاد قلبی به اینکه آن خالق بالای سرم، هیچ کاری را بینتیجه نمیگذارد.
نیاز دارم معتقد شوم و دلم به این قرص شود که اگر چیزی را الان از دست دادم، برای اینکه والدینم از داشتن آن چیز توسط من آزرده میشدند، همان خالقی که والدینم روز و شب جلویش خم و راست میشوند، چوب جادوییاش را تکان دهد و پخ! چیزی بهتر برایم بیافریند و پخ پخ! همان چیز آفریده شده در آغوشم بیفتد.
خالق جهان زور بازوی قویای دارد. همین که میتواند در این آسمان نفس بکشد و فرمانروایی کند، همین که با قدمهای آرام و محکمش بر روی زمینی که ظلم دارد و جنگ و گرانی و مریضی رفت و آمد میکند و ما صدای جیغ و دادش را نمیشنویم، همین که مردمی را که ساده آفریده، ننگ آلود میبیند و زرت نمیزند دخلشان را در آورد، یعنی صبور و قدرتمند و مهربان است شاید!
اما من به چیزی که از او نیاز دارم صبوریاش نیست. همان قدرت و مهربانیاش برایم کفایت میکند. اینکه بیاید از کنار خانه ما رد شود، بالهایش را باز کند، به پشت بام برسد و از همان در وارد اتاقم شود و من را ببیند. ببیند که چشمم به اوست. هر دو چشمم. هر دو چشم مشکیام که یک بار شنیدم «چشمانت سگ دارد». همان سگهای درون چشمم بالهایش را بگیرد و بتکاند و دست پرم کند. هی خالق جهان پر از عشق و نفرت، من اینجام. تو کجایی؟
یاد این شعره افتادم:
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی، نه در بند دوست.