تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لبخند قرمر و نارنجی» ثبت شده است

گاهی فکر می‌کنم انواع اجنه در بدن پدرم حلول می‌کنند. کارهای عجیبی می‌کند که اگر غریبه‌ای وارد خانه شود با دیدن آن حرکات گمان می‌کند پدرم بازیگری‌ست که هدفش در خانه، برهم زدن کلیشه‌جات روزمره برای ماست. دارد به سمتی می‌رود که ناگهان از راه رفتن باز می‌ماند و شروع می‌کند به خاراندن شکمش. آنقدر سخت، سفت و پرشور شکمش را می‌خاراند که هر لحظه گمان می‌کنم از اصحکاک شکم و ناخن‌هایش، هر آن آتش روشن می‌شود. برایتان بگویم که بعد از تلفن همراهش، وسیله‌ی دیگری که به آن وابسته است، چوب ظریفی‌ست که یک سرش دست است! یک دست چوبی که برای خاریدن نواحی‌ئی‌ست که دستت به آن نمی‌رسد. نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. دستگاه دستی خارش؟ کمک خارشی؟ خارش‌سنج؟! هرازگاهی پدرم را می‌بینم که همچون طفلی، آرام گوشه‌ای نشسته و با این دستک افتاده است به جان کمرش.  کمک خارش وسیله‌ی عجیبی‌ست که سال‌ها پیش وقتی در حال گردش و تنفس هوای پاک بهاری در طرقبه‌ی مشهد بودیم، پدر در یک مغازه آن را کشف کرد و بلد فریاد کشید: یافتم! همچون فیثاغورث موقع کشف یک فرمول.

برای حدس و گمانی که اول به اشاره کردم و دوست ندارم باز آن را تکرار کنم، مشاهدات زیادی دارم که هربار مرا مطمئن می‌کند پدرم یک فرد معمولی نیست. فرشته‌ی در حال مأموریت بر روی زمین است! نمونه‌ی بارزش همین دیشب. ساعت یک نصفه شب با صدای عجیبی از روی تخت بلند شدم و صحنه‌ی عجیبی دیدم: پدرم از خواب بیدار شده بود و روی پله‌های منتهی به اتاق من نشسته بود و در آن وقت از شب، در آن مکانی که سال تا ماه پایش را رویش نمی‌گذارد، نشسته بود و ناخن‌هایش را می‌گرفت!

برای همین است که هرروز بیشتر از قبل دلم می‌خواهد کتابی در مورد او بنویسم و نامش را بگذارم: مردی از سیاره «بی۶۱۲»

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۸
.

‏اگه هرکسی نسبت به بیشترین علاقه و خصلتی که داشت باید یه مغازه می‌زد، من مغازه‌ی «امید فروشی» می‌زدم.


۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۱
.

ظهر، وسط بارون توی یه کافه‌ی خیابونی، روی صندلی کنار پیاده‌رو با دوستم نشسته بودم و داشتم کاپوچینو می‌خوردم.

از دور یه دختری داشت میومد و بهم نگاه می‌کرد.

وقتی نزدیک شد گفت شما عطیه هستی؟ عطیه میرزاامیری؟

گفتم بله.

گفت من سال‌هاست وبلاگت رو می‌خونم. پا شدم باهاش دست دادم و دعوتش کردم بیاد قهوه بخوره باهامون. که دعوتم رو رد کرد. اما یکم وایساد‌ و باهام حرف زد.

خواستم ازتون تشکر کنم.

از تک‌تک‌تون.

ازینکه بهم حس ارزشمندی می‌دید همیشه.

ازینکه ندیده منو دوست خودتون می‌دونید.

ازینکه بهم خیلی چیزا یاد میدید.

حتی ازتون ممنونم اگر گاهی بهم بدوبیراه گفتید و متلک انداختید.

اینو از صمیم قلب و صادقانه می‌گم.

ممنونم ازتون که بهم حس ارزشمندی می‌دید.

براتون زیر این آسمون پاک و خوشبو دعا می‌کنم که دلتون به آدما و چیزای سالم و متعادل گره بخوره❤️

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۲۲:۲۹
.

صبح‌های قبل از علی‌الطلوع بابا جوری می‌ایستد پایین پله‌ها و برای نماز مرا صدا می‌کند که تا قبل از آن هیچوقت چنین لحن و گفتاری را از او ندیده‌ام. این را همین چند وقت پیش فهمیدم. تا قبل از آن فکر می‌کردم در خلسه‌ی خواب و بیداری آن کلمات را می‌شنوم یا شاید در یک خواب ناز و دیدن یک رویای نزدیک به واقعیت هستم. پایین پله‌ها می‌ایستد و جوری مهربانی‌اش را بر روی زبانش می‌آورد که بارها به سرم زده صدایش را ضبط کنم. "عطیه جونم! آ قربون قدت. پاشو دیگه!"

توجهی نمی‌کنم. صدا باز می‌آید. بدون ناامیدی و حتی با لحنی دوچندان عطوفت‌بار جملات را ادا می‌کند:

"عطی جونم! تپل من! پاشو نمازت قضا می‌شه‌ها!"

دل کندن از رختخواب سخت است. اما این دلیل عدم نمایان کردنم به بابا نیست. ادای مهربانی‌اش در قالب کلماتی که شنیدشان باعث می‌شود تا لنگ ظهر بخوابم و گوش‌دادن به تمام عشقی که تا قبل از آن، آن‌ها را در قالب کلمات در مسیج‌ها و نامه‌هایش خوانده بودم، باعث می‌شود روی تخت بنشینم و گوشم را تیز کنم. انگار‌ شنیدن چند دقیقه‌شان‌ با گوش‌های تازه از خواب بیدار شده، به آن خواندن‌های سال‌های گذشته، اعتبار می‌بخشد.

صدا صبورانه ادامه دارد.

باید برای چنین صبر و رأفتی پاداش داشته باشم.

بیدار شدن و اولین سلام صبحگاهی انگار که بزرگ‌ترین و در عین حال ناچیزترین پاداش و شادباش من برای بابایی‌ست که صبح‌ها از بیان عشقش خجالت نمی‌کشد و آنها را صادقانه به زبان می‌آورد...

مثل پیرزنی که برای تبریک شادباش ازدواج پسر پادشاه، تنها گلدان شمعدانی طاقچه‌ی خانه‌ی کاه‌گلی‌اش را می‌برد...

_عطی جونم بیدار شو.

+بیدار شدم بابا. سلام.

۶ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۱:۰۰
.

ساعت شش صبح در حالی‌که بارون به پنجره می‌خورد از خواب پاشدم. برای اولین بار بود که در مقابل خوابیدن دوباره تلاش نکردم. یادم افتاد دیشب بین انجام کارام خوابم برده و مطلبی که برای روزنامه نوشتم، نصفه‌ست. لپ تاپ رو روشن کردم و نشستم سر کارم. وقتی مقاله رو ایمیل کردم دیدم همچنان داره بارون نم‌نم میاد. یادم افتاد همیشه دلم می‌خواسته این وقت از روز جمعه بیدار بشم و بزنم تو خیابون تا ببینم آدمای سحرخیز روز تعطیل چجوری‌اند؟ پیرمردهای بازنشسته هستند که به سحرخیزی عادت دارند و اومدند تو خیابون تا نون داغ و حلیم بخرند یا جوون‌های ورزشکارن که هوس کردند توی هوای به این خوش بو و رنگی، پیاده‌روی کنند.

لباس پوشیدم، هندزفری برداشتم و دست آخر به ذهنم رسید کارت بانکیم هم محض احتیاط بردارم.

در حالیکه مست بوی بارون شده بودم و از درختای توی خیابون خلوت عکس می‌گرفتم راهم کشیده بود به یه طباخی که روی درش نوشته بود: «صبح‌های جمعه، حلیم شیر». 

رفتم داخل و یه ظرف حلیم خریدم. یادم اومد بابا بزرگ و مامان بزرگم الان بیدار شدند و می‌خواند بساط صبحانه بچینند. یه ظرف هم برای اونا خریدم.

پیاده و ظرف به دست راهم رو کج کردم سمت خونه‌ی مامان بزرگم. وقتی ظرف حلیم رو گذاشتم جلوشون، یه نگاه به من کردند، یه نگاه به ظرف و بعد همزمان زند زیر خنده. عجیب بود که من این وقت صبح تعطیل بیدار باشم و ازون عجیب‌تر راهم به حلیم عدسی فروش خورده باشه!

وقتی در خونه‌ی خودمون رو باز کردم مامان پشت پنجره بود و داشت حیاط رو نگاه می‌کرد. به محض این‌که منو توی اون حالت دید، شروع کرد به بلند خندیدن و بقیه‌ی خانواده رو با این ندا بیدار می‌کرد: "پاشید عطیه رفته حلیم خریده! کی باورش میشه؟!" انگار من مدال قهرمانی سحرخیزان شهر رو گرفته بودم. و خانواده با گفتن«دروغ نگو» با بی‌میلی پتو رو محکم کشیدند رو سرشون! اون‌قدر سورئال که انگار گفته باشیم، پاشید! ما امروز صبح توی جزایر هاوایی بیدار شدیم!

...

فکر می‌کنم تلاش‌های این مدتم برای روی نرم آوردن خودم، داره نتیجه می‌ده. اینکه جوری مهربونی کنم و انرژیم رو برای کسایی بذارم که بعدها نه دستم بشکنه و نه دلم بسوزه‌. اینکه جوری آدما رو خوشحال کنم که خودم خوشحال‌تر بشم. اینکه مهربون باشم، نه مهرطلب.


۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۱:۲۱
.

صبح پنجشنبه زیادترین حقوق زندگی‌ام را، تا به امروز، گرفتم. حقوقی که برایش از هشت صبح تا شش بعدازظهر یک هفته به صورت مستمر کار کرده بودم. کاری که تیمی بود و همه‌ی همه‌اش با عشق و علاقه صورت گرفته بود. که روز آخر کاری پسر و دختر بغض کرده بودیم و هی توی گروه تلگرامی‌مان نوشته بودیم: "چقدر غروب جمعه‌ست امروز."
صبح پنجشنبه زیادترین حقوق زندگی‌ام را گرفتم و مثل بچه‌ای که ساعت نویی خریده باشد و دائم به ساعتش نگاه می‌کند، دائم به پیامک واریزی بانک نگاه می‌کنم.

۶ نظر ۱۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۰
.

بعد از یک هفته برگشتم.
پاسپورتم گم نشد.
کسی در خیابان با چاقو شکمم را نشکافت و پول هایم را نبرد.
دامن عفت به باد ندادم.
چون یک دختر تنها در غربت بودم کسی به من تجاوز نکرد.
چند بار در خیابان از بس غرق در خودم بودم نزدیک بود تصادف کنم و بمیرم.
گداهای شهر با من عربی حرف میزدند و زمانیکه ردشان میکردم میفهمیدند ایرانی هستم!
دختر مراکشی هاستل مرا یاد شخصیت منفعل کتاب "دلبرکان غمگین من" می انداخت.
یکبار ساعت یک شب، وسط خیابان توی دلم زدم زیر گریه.
یکبار در میدان اصلی شهر دلم خواست کسی را ببوسم.
سه بار چترمان از شدت باران پاره شد.
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه به کوچکی دنیا، به گم شدنمان در دنیا فکر میکردم.
پاهایم از شدت راه تاول زده اند و یک شب از حدت دردش کپسول خوردم.
و و و و...
اوایل بیست و پنج سالگی ام، نقطه عطفی از زندگی ام بود که سال ها و سال ها و سال ها با لبخند برای وقوعش و با اشک برای اتمام آن لحظه های بکرش از آن یاد میکنم.
راز من در بیست و نه مهر شروع شد.
به من دخیل ببندید که من یکی از رویاهای درونی ام محقق شد!!!

۲ نظر ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۳:۲۲
.

شگفت‌انگیزترین تجربه‌ای که به ‌یاد دارم و هنوز که هنوز است گاهی برای رفرش شدن روحم، آن‌را مرور می‌کنم، روزی‌ست که در سال‌های نه چندان دور، با کمترین سرعت ممکن در جاده‌ی خلخال می‌رفتیم. جاده‌ای را تصور کنید که پر از مه است و شما تا دوقدم بیشتر جلوی خود را نمی‌بینید. همه‌ی آن چیزی هم که می‌بینید سبزی و درخت است و گاه گاو و گوسفندهایی که در دشت رمیده‌اند. شیشه‌ی ماشین پایین بود و من نیمی از بدنم را رها کرده‌بودم و دست‎‌هایم را در هوا باز کرده‌بودم و تمام هوا را می‌بلعیدم. سکوت محض بود. قطرات باران، آرام روی صورتم می‌خورد و من از حجم این آرامش، چشمانم بسته شده بود و ناخودآگاه لبخند می‌زدم ...

به‌گمانم برخی دوست‌داشتن‌ها هم این مدلی‌ست. آرامش و شگفتی‌اش ناخودآگاه لبخند به لبانت می‌آورد و دستانت را باز می‌کنی تا تمام انرژی‌ای که به‌سویت روانه می‎‌شود را یکجا ببلعی و درونت انباشته کنی... و جاده‌ی پیش رویت سبز سبز است:) و به قول دوستی مقصد مهم نیست،مسیر مهم است:)

۷ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۳۷
.

یک: برعکس تمام برنامه‌ها و حتی جیب و موجودی بانکی‌ام تصمیم گرفتم امسال نمایشگاه بروم اما "کتاب نخرم". خب راستش بعد از تمام شدن هوس‌های دانشجویی ام در برابر اخبار، خاطرات، جوسازی ها، شور وشوق‌های همه، مِن باب "نمایشگاه کتاب" به این نتیجه رسیدم، کتاب خریدن باید مثل همان اصول رَهوی باشد که آهسته و پیوسته است! نمی‌شود بروی در یک روز کیلوکیلو کتاب بخری و بعد تمام‌شان را انبار کنی توی کتابخانه‌ات و دائم چشم‌ات بیفتد به یکی‌شان که انگار زل زده توی چشمان‌ات و با مظلومیت و لحنی شبیه به کسی که دارد از عطش تلف می‌شود، التماس‌کنان بگوید: "منو بخون، منو بخون"! و تو شبیه به زندان‌بانی که معذب است با شرمندگی زیر چشمی حالی‌اش کنی: " آخه قبل تو قولشو به یکی دیگه دادم!"...

الغرض این‌که همان‌طور که قبلا اشاره کردم، کتاب خریدن باید از اصول رهوی پیروی کند و آهسته و پیوسته باشد! مثلا وقتی در حال خواندن صفحات آخر فلان کتابی، یک روز خسته و کوفته یا شاد و شنگول مسیرت را کج کنی به سمت کتابفروشی پرنور و ساکت و محبوب همیشگی‌ات، کلی لابه‌لای کتاب‌ها بچرخی و در قفسه‌ها به نیت پیدا کردن فلان کتابی که در لیست "خواندنی" هایت قرار دارد ، کتاب‌های دیگر را بیرون بکشی و وقتی خسته شدی کتاب خودت را بگیری و بروی صندوق و حساب کنی و تا شب از ذوق خواندن کتاب جدیدت، کتاب قبلی را تمام کنی و تمام...

 دو: از امسال به‌بعد نمایشگاه را تنها برای جَوی که دارد، دوست دارم. این‌که هر آدمی از هرگوشه‌ی ایران با هر عقیده و فرهنگی می‌کوبد خودش را می‌رساند به گرمای طاقت‌فرسا و یا باران آب‌کِش شده تا کتابی بخرد، نویسنده‌ی محبوب‌اش را ببیند، با دوست‌دختر یا دوست‌پسر اینترنتی‌اش قرار بگذارد و هرچیز دیگری. صحنه‌ای که فردی کیسه به‌دوشِ پر کتاب را ببینی که خسته و نالان کف زمین نشسته‌ و یکی از کتاب‌های خریداری شده‌اش را ورق می‌زند. فکر می‌کنم در سال یک‌بار هم که شده باید کف زمین و چمن بنشین، پاهایم گِزگِز کنند، آفتاب وسط مغزم بخورد و ساندویچ یا غذای بی‌کیفیت نمایشگاه را با ولع ببلعم! و بعد سرحوصله بنشینم و برخلاف قول "امسال دیگه کتاب نمی‌خرم" ام، صفحه‌ی اول کتاب‌هایی که خریده‌ام را باز کنم و در حد یک جمله خاطره‌ی خریدنش را بنویسم: " با نیل اتفاقی از کنار غرفه‌ی کشور افغانستان رد شدیم و چشم‌مان به این کتاب افتاد و باهم خریدیم."، " به یاد غرفه‌ی پر از سوژه‌ و پرخاطره‌ی نشر کودک افق"، " وقتی با نفس خودمان را به این غرفه رساندیم تا این کتاب را بخریم" و... .

سه: به تهمینه، نفیسه، نیلوفر، فریبا و عاطفه

دنیا اگر گاهی غم می‌دهد، اگر چند روز در میان ناامیدی درونم رخنه می‎‌کند، اگر گه‌گاهی آدم‌ها مرا بیش از پیش آزار می‌دهند، در عوض دوستانی دارم که حتی در نمایشگاه کتاب هم می‌توانم به داشتن‌شان افتخار کنم و خدا را بابت دوستی و دوست‌داشتن‌شان، شکر کنم.

لذت این‌که وارد غرفه‌ای شوید، ببینید همه کتاب دوست‌تان را برمی‌دارند تا ببرند برای‌شان امضا کند بعد از لابه‌لای جمعیت دوست‌تان شما را ببیند و برای‌تان دست تکان دهد و شما راه را میان جمعیت باز کنید تا خودتان را در آغوش دوست نویسنده‌تان بندازید.

دوستی که از آن سر ایران بلند شود و به بهانه‌ی نمایشگاه بیاید کنارتان و چند روز باهم باشید.

دوستی که آدم حسابی‎‌ها می‌شناسندش، موقع گزارش‌هایش اجازه ‌می‌دهد من هم همراهی‌اش کنم، موفق است اما متواضع.

دوستی که بلند می‌شود می‌رود نشر افق، تنها به‌خاطر این‌که امیرخانی را ببیند و برایم از حرف‌های کلیشه‌ای یی که می‌زند وویس بفرستد و سلام مخصوص مرا به او برساند.

دوستی که با پا درد زیادش همراهی‌ات می‌کند و نه منتی ‌گذارد و نه غری بزند.مهربان باشد و بابت قلمش نویسنده‌های جوان و نوجوان و حتی ریش سفید را بشناسد و آن‌ها هم او را...

نمایشگاه کتاب امسال گرچه خستگی داشت، اما از آن نوع خستگی هایی بود که شب با لبخند پررنگی چشمانت را می‌بستی!

۸ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۲
.

دیشب لینک پیام ناشناس را در کانالم گذاشتم و خواستم از" قوی‌ترین مُسکِنی که وقت‌های پریشانی به سراغش می‌روند "برایم بنویسند...در بین همه ی پیام‌‎ها یکی شان خیلی حس خوبی داشت.با اینکه کمی لطفش غلو شده بود اما دلم را به حال خوشش گره زد و باعث شد از ته دلم نفس عمیق بکشم، لبخند بزنم و یک آخیش بگویم...

#پیام_ناشناس
سلام! وقتی 15 سالم بود اومدم بلاگفا و برات نوشتم که وای تو خیلی خوبی و خوب مینویسی و با همه فرق داری و و و...میدونی عطیه میرزا امیری آرزوم بود دوستت بشم اما هیچوقت نشدم، فک میکردم اگه برات روزه ی سکوت بشکنم و هرچند وقت یه بار بیام برات بگم که اهاااای من خواننده ی ناشناستم نمیای باهام دوست شی؟ آهای حداقل منو دوست داشته باش؟ خب حداقل به دوستای خفن نویسندت بگو منو بشناسن!!!هر بار با فکر کردن به اینکه اینجوری دوستت میشم و منم جزئی از شماها میشم اومدم بهت ابراز احساسات کردم شونزده سالم که شد تو اینستا میمردم برات تمام دوستات رو حفظ شدم تمام نوشته هات رو حفظ شدم دوتا نینوچکا ها که یکیشونم اتفاقا عین من اهوازیه! وای چه ذوقی کردم وقتی دیدم ما اهوازی ها هم میتونیم خاص باشیم! چه ذوقی کردم وقتی دیدم همه ی دخترای اهواز پشت ماتیک قایم نشدن!!زیتا رو که دیدم فهمیدم عه حتی منی که پشت ماتیک قایم میشم هم میتونم بنویسم و خاص بشم! منم میتونم درون قشنگ بشم عین شماها! نیکولای ابی، خرمالوی سیاه، وای عکس های شیوا من با شما ها بزرگ شدم، من شدم یه دختر 16_17 ساله که با همه ی هفده ساله های دنیا فرق داشت با همه ی دوستاش فرق داشت چون شبیه شماها شده بود بدون اینکه حتی یک لحظه داشته باشتون! عطیه، عطیه میرزا امیری، که آرزوی اینو داشتی که بری شهر بازی پشمک بگیری بخوری عطیه ای که مامانت به بهانه ی شیرینی یزدی برات پشمک نخرید عطیه ی اعتکاف رفته ای که سال بعدش بخاطر اون سه روز خواستی تمام این سه روز رو اشک بریزی عطیه ی کیش رفته عطیه ی مریض شده توی مشهد عطیه ی تهرانی شده عطیه ی غر غروی امروز، عطیه تو منو نویسنده کردی :)تمام دوستات به کنار تمام عکساتون به کنار اما اینو بدون من به تقلید از قلم تو شدم نویسنده! چند ماه دیگه هیژده سالم میشه قانونی میشم و این چند ماه هی میشنوم که بهم میگن توروخدا کتاب بنویس :)عطیه میفهمی!!!! از من میخوان کتاب بنویسم! تو منو به اینجا رسوندی اگه تو نبودی من هیچوقت برا استاد فیزیکم وقتی که دلشو غم برداشته فریدون مشیری نمیخوندم اگه تو نبودی استاد محبوبم عاشق روحیه لطیفم نمیشد،  اگه تو نبودی من این همه شعر و شاعر رو از کجا بلد بودم؟ تو منو به دنیای ادبیات متولد کردی تو ممنون که این همه قشنگی بهم یاد دادی فهمیدی؟ وقتی ناراحتم مینویسم! نیرویی که تو به من ذره ذره یادش دادی، نوشتن!
حالا صد بار دیگه هم منو یادت بره مشکلی نیست چون من دیگه هیچوقت خودمو بهت معرفی نمیکنم مگر اینکه یه روزی وسط تهران یا اصفهان ببینمت و حمله کنم به سمتت (اشک)


۸ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۷
.