در حاشیهی نمایشگاه کتاب تهران
یک: برعکس تمام برنامهها و حتی جیب و موجودی بانکیام تصمیم گرفتم امسال نمایشگاه بروم اما "کتاب نخرم". خب راستش بعد از تمام شدن هوسهای دانشجویی ام در برابر اخبار، خاطرات، جوسازی ها، شور وشوقهای همه، مِن باب "نمایشگاه کتاب" به این نتیجه رسیدم، کتاب خریدن باید مثل همان اصول رَهوی باشد که آهسته و پیوسته است! نمیشود بروی در یک روز کیلوکیلو کتاب بخری و بعد تمامشان را انبار کنی توی کتابخانهات و دائم چشمات بیفتد به یکیشان که انگار زل زده توی چشمانات و با مظلومیت و لحنی شبیه به کسی که دارد از عطش تلف میشود، التماسکنان بگوید: "منو بخون، منو بخون"! و تو شبیه به زندانبانی که معذب است با شرمندگی زیر چشمی حالیاش کنی: " آخه قبل تو قولشو به یکی دیگه دادم!"...
الغرض اینکه همانطور که قبلا اشاره کردم، کتاب خریدن باید از اصول رهوی پیروی کند و آهسته و پیوسته باشد! مثلا وقتی در حال خواندن صفحات آخر فلان کتابی، یک روز خسته و کوفته یا شاد و شنگول مسیرت را کج کنی به سمت کتابفروشی پرنور و ساکت و محبوب همیشگیات، کلی لابهلای کتابها بچرخی و در قفسهها به نیت پیدا کردن فلان کتابی که در لیست "خواندنی" هایت قرار دارد ، کتابهای دیگر را بیرون بکشی و وقتی خسته شدی کتاب خودت را بگیری و بروی صندوق و حساب کنی و تا شب از ذوق خواندن کتاب جدیدت، کتاب قبلی را تمام کنی و تمام...
دو: از امسال بهبعد نمایشگاه را تنها برای جَوی که دارد، دوست دارم. اینکه هر آدمی از هرگوشهی ایران با هر عقیده و فرهنگی میکوبد خودش را میرساند به گرمای طاقتفرسا و یا باران آبکِش شده تا کتابی بخرد، نویسندهی محبوباش را ببیند، با دوستدختر یا دوستپسر اینترنتیاش قرار بگذارد و هرچیز دیگری. صحنهای که فردی کیسه بهدوشِ پر کتاب را ببینی که خسته و نالان کف زمین نشسته و یکی از کتابهای خریداری شدهاش را ورق میزند. فکر میکنم در سال یکبار هم که شده باید کف زمین و چمن بنشین، پاهایم گِزگِز کنند، آفتاب وسط مغزم بخورد و ساندویچ یا غذای بیکیفیت نمایشگاه را با ولع ببلعم! و بعد سرحوصله بنشینم و برخلاف قول "امسال دیگه کتاب نمیخرم" ام، صفحهی اول کتابهایی که خریدهام را باز کنم و در حد یک جمله خاطرهی خریدنش را بنویسم: " با نیل اتفاقی از کنار غرفهی کشور افغانستان رد شدیم و چشممان به این کتاب افتاد و باهم خریدیم."، " به یاد غرفهی پر از سوژه و پرخاطرهی نشر کودک افق"، " وقتی با نفس خودمان را به این غرفه رساندیم تا این کتاب را بخریم" و... .
سه: به تهمینه، نفیسه، نیلوفر، فریبا و عاطفه
دنیا اگر گاهی غم میدهد، اگر چند روز در میان ناامیدی درونم رخنه میکند،
اگر گهگاهی آدمها مرا بیش از پیش آزار میدهند، در عوض دوستانی دارم که حتی در نمایشگاه
کتاب هم میتوانم به داشتنشان افتخار کنم و خدا را بابت دوستی و دوستداشتنشان،
شکر کنم.
لذت اینکه وارد غرفهای شوید، ببینید همه کتاب دوستتان را برمیدارند تا ببرند برایشان امضا کند بعد از لابهلای جمعیت دوستتان شما را ببیند و برایتان دست تکان دهد و شما راه را میان جمعیت باز کنید تا خودتان را در آغوش دوست نویسندهتان بندازید.
دوستی که از آن سر ایران بلند شود و به بهانهی نمایشگاه بیاید کنارتان و چند روز باهم باشید.
دوستی که آدم حسابیها میشناسندش، موقع گزارشهایش اجازه میدهد من هم همراهیاش کنم، موفق است اما متواضع.
دوستی که بلند میشود میرود نشر افق، تنها بهخاطر اینکه امیرخانی را ببیند و برایم از حرفهای کلیشهای یی که میزند وویس بفرستد و سلام مخصوص مرا به او برساند.
دوستی که با پا درد زیادش همراهیات میکند و نه منتی گذارد و نه غری بزند.مهربان باشد و بابت قلمش نویسندههای جوان و نوجوان و حتی ریش سفید را بشناسد و آنها هم او را...
نمایشگاه کتاب امسال گرچه خستگی داشت، اما از آن نوع خستگی هایی بود که شب با لبخند پررنگی چشمانت را میبستی!