نام سرخ پوستی من، عشق السفر است.
بعد از یک هفته برگشتم.
پاسپورتم گم نشد.
کسی در خیابان با چاقو شکمم را نشکافت و پول هایم را نبرد.
دامن عفت به باد ندادم.
چون یک دختر تنها در غربت بودم کسی به من تجاوز نکرد.
چند بار در خیابان از بس غرق در خودم بودم نزدیک بود تصادف کنم و بمیرم.
گداهای شهر با من عربی حرف میزدند و زمانیکه ردشان میکردم میفهمیدند ایرانی هستم!
دختر مراکشی هاستل مرا یاد شخصیت منفعل کتاب "دلبرکان غمگین من" می انداخت.
یکبار ساعت یک شب، وسط خیابان توی دلم زدم زیر گریه.
یکبار در میدان اصلی شهر دلم خواست کسی را ببوسم.
سه بار چترمان از شدت باران پاره شد.
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه به کوچکی دنیا، به گم شدنمان در دنیا فکر میکردم.
پاهایم از شدت راه تاول زده اند و یک شب از حدت دردش کپسول خوردم.
و و و و...
اوایل بیست و پنج سالگی ام، نقطه عطفی از زندگی ام بود که سال ها و سال ها و سال ها با لبخند برای وقوعش و با اشک برای اتمام آن لحظه های بکرش از آن یاد میکنم.
راز من در بیست و نه مهر شروع شد.
به من دخیل ببندید که من یکی از رویاهای درونی ام محقق شد!!!