تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

از پیام‌های ناشناس

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دیشب لینک پیام ناشناس را در کانالم گذاشتم و خواستم از" قوی‌ترین مُسکِنی که وقت‌های پریشانی به سراغش می‌روند "برایم بنویسند...در بین همه ی پیام‌‎ها یکی شان خیلی حس خوبی داشت.با اینکه کمی لطفش غلو شده بود اما دلم را به حال خوشش گره زد و باعث شد از ته دلم نفس عمیق بکشم، لبخند بزنم و یک آخیش بگویم...

#پیام_ناشناس
سلام! وقتی 15 سالم بود اومدم بلاگفا و برات نوشتم که وای تو خیلی خوبی و خوب مینویسی و با همه فرق داری و و و...میدونی عطیه میرزا امیری آرزوم بود دوستت بشم اما هیچوقت نشدم، فک میکردم اگه برات روزه ی سکوت بشکنم و هرچند وقت یه بار بیام برات بگم که اهاااای من خواننده ی ناشناستم نمیای باهام دوست شی؟ آهای حداقل منو دوست داشته باش؟ خب حداقل به دوستای خفن نویسندت بگو منو بشناسن!!!هر بار با فکر کردن به اینکه اینجوری دوستت میشم و منم جزئی از شماها میشم اومدم بهت ابراز احساسات کردم شونزده سالم که شد تو اینستا میمردم برات تمام دوستات رو حفظ شدم تمام نوشته هات رو حفظ شدم دوتا نینوچکا ها که یکیشونم اتفاقا عین من اهوازیه! وای چه ذوقی کردم وقتی دیدم ما اهوازی ها هم میتونیم خاص باشیم! چه ذوقی کردم وقتی دیدم همه ی دخترای اهواز پشت ماتیک قایم نشدن!!زیتا رو که دیدم فهمیدم عه حتی منی که پشت ماتیک قایم میشم هم میتونم بنویسم و خاص بشم! منم میتونم درون قشنگ بشم عین شماها! نیکولای ابی، خرمالوی سیاه، وای عکس های شیوا من با شما ها بزرگ شدم، من شدم یه دختر 16_17 ساله که با همه ی هفده ساله های دنیا فرق داشت با همه ی دوستاش فرق داشت چون شبیه شماها شده بود بدون اینکه حتی یک لحظه داشته باشتون! عطیه، عطیه میرزا امیری، که آرزوی اینو داشتی که بری شهر بازی پشمک بگیری بخوری عطیه ای که مامانت به بهانه ی شیرینی یزدی برات پشمک نخرید عطیه ی اعتکاف رفته ای که سال بعدش بخاطر اون سه روز خواستی تمام این سه روز رو اشک بریزی عطیه ی کیش رفته عطیه ی مریض شده توی مشهد عطیه ی تهرانی شده عطیه ی غر غروی امروز، عطیه تو منو نویسنده کردی :)تمام دوستات به کنار تمام عکساتون به کنار اما اینو بدون من به تقلید از قلم تو شدم نویسنده! چند ماه دیگه هیژده سالم میشه قانونی میشم و این چند ماه هی میشنوم که بهم میگن توروخدا کتاب بنویس :)عطیه میفهمی!!!! از من میخوان کتاب بنویسم! تو منو به اینجا رسوندی اگه تو نبودی من هیچوقت برا استاد فیزیکم وقتی که دلشو غم برداشته فریدون مشیری نمیخوندم اگه تو نبودی استاد محبوبم عاشق روحیه لطیفم نمیشد،  اگه تو نبودی من این همه شعر و شاعر رو از کجا بلد بودم؟ تو منو به دنیای ادبیات متولد کردی تو ممنون که این همه قشنگی بهم یاد دادی فهمیدی؟ وقتی ناراحتم مینویسم! نیرویی که تو به من ذره ذره یادش دادی، نوشتن!
حالا صد بار دیگه هم منو یادت بره مشکلی نیست چون من دیگه هیچوقت خودمو بهت معرفی نمیکنم مگر اینکه یه روزی وسط تهران یا اصفهان ببینمت و حمله کنم به سمتت (اشک)


نظرات (۸)

۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۰ فـاطمـه نـظری
بهت حسودیم میشه عطیه :) خوش به حالت که همچین افتخاری رو داشتی که به کسی این آرامش رو بدی و تشویقش کنی به نوشتن :) حتی ناخوداگاه !
تا باشه از حس های خوب...
پاسخ:
مطمئنا تو هم در جایگاهی هستی که موثر باشی برای کسی:)
دمش گرم که حال ما رو هم خوب کرد... :* :)
پاسخ:
عزیزم:)
حس کردن همچین حس‌هایی :) 
پاسخ:
:)
 من حتی یادمه یه بار تو مطب بودم خانوم بغلیم شروع کرد صحبت کردن گفت کنکور داره یادم افتاد که شما هم کنکور داری همونجا برات دعا کردم:)
پاسخ:
ای جان دلم
عطیه ی مهربون
ما با لحظه لحظه هات زندگی میکنیم  جان دل😙
پاسخ:
[گل]
باید حس جالبی باشه یکی اینجوری مخفی طوری باهات زندگی کرده باشه..

پاسخ:
آره:)
در دنیای تو ساعت چند است؟
پاسخ:
ساعتا خوابیدن:)
چه فایده. نیومدی جشنواره که
پاسخ:
:)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی