پاداش برای بابا. بابا برای پاداش.
صبحهای قبل از علیالطلوع بابا جوری میایستد پایین پلهها و برای نماز مرا صدا میکند که تا قبل از آن هیچوقت چنین لحن و گفتاری را از او ندیدهام. این را همین چند وقت پیش فهمیدم. تا قبل از آن فکر میکردم در خلسهی خواب و بیداری آن کلمات را میشنوم یا شاید در یک خواب ناز و دیدن یک رویای نزدیک به واقعیت هستم. پایین پلهها میایستد و جوری مهربانیاش را بر روی زبانش میآورد که بارها به سرم زده صدایش را ضبط کنم. "عطیه جونم! آ قربون قدت. پاشو دیگه!"
توجهی نمیکنم. صدا باز میآید. بدون ناامیدی و حتی با لحنی دوچندان عطوفتبار جملات را ادا میکند:
"عطی جونم! تپل من! پاشو نمازت قضا میشهها!"
دل کندن از رختخواب سخت است. اما این دلیل عدم نمایان کردنم به بابا نیست. ادای مهربانیاش در قالب کلماتی که شنیدشان باعث میشود تا لنگ ظهر بخوابم و گوشدادن به تمام عشقی که تا قبل از آن، آنها را در قالب کلمات در مسیجها و نامههایش خوانده بودم، باعث میشود روی تخت بنشینم و گوشم را تیز کنم. انگار شنیدن چند دقیقهشان با گوشهای تازه از خواب بیدار شده، به آن خواندنهای سالهای گذشته، اعتبار میبخشد.
صدا صبورانه ادامه دارد.
باید برای چنین صبر و رأفتی پاداش داشته باشم.
بیدار شدن و اولین سلام صبحگاهی انگار که بزرگترین و در عین حال ناچیزترین پاداش و شادباش من برای باباییست که صبحها از بیان عشقش خجالت نمیکشد و آنها را صادقانه به زبان میآورد...
مثل پیرزنی که برای تبریک شادباش ازدواج پسر پادشاه، تنها گلدان شمعدانی طاقچهی خانهی کاهگلیاش را میبرد...
_عطی جونم بیدار شو.
+بیدار شدم بابا. سلام.