چاپ نوشته ام در روزنامه ی فارس فردا:)

برایم پیام واریزی آمد.همین چند دقیقه ی پیش.پشت بندش هم پی امی گرفتم مبنی بر اینکه حقوق این ماهتان واریز شد...مبلغش آنقدر کم است که بدون اغراق اگر تا سر کوچه بروم همه اش خرج می شود.اما مهم نیست.مهم این است که،با چیزی که از بچگی به آن چسبیده ام و تنها آرام بخش من است(نوشتن) قرار است حسابم پر شود...آنقدر پر که تا چند ماه دیگر همه اش را بگذارم جلوی کسی و مهر ویزای فلان جا را بگیرم و یا اینکه بتوانم با پولی که خودم در به دست آوردنش سهیم بوده ام برای مامان و بابا و عرفان چیزی بخرم...خوشحالم.به اندازه ی وقت هایی که در مسابقات داستان یا خاطره نویسی مدرسه و دانشگاه،رتبه می آوردم...
پی نوشت:برای همه تان دستمزدهای با برکت میخواهم....شما هم برای من همین برا بخواهید:)
ممنون ازینکه منو میخونید...اتفاق کوچیکیِ ولی منو خیلی زیاد خوشحال کرد..."تلخ همچون چای سرد"جز وبلاگای برتر سال 94 بود:)
برای بار دوم نوشتم...وقتی که بعد از نوشتن ِ بار اول دستم خورد روی دکمه ی دیلیت و پَر:
از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...بگذریم...شنبه روی تختم،در خانه ی خودمان،دراز کشیده بودم به این فکر میکردم پست چرا پیام های اشتباهی میزند.چرا به من میگوید امیری!از اهواز برایت یک بسته پست شده که بیاید تهران؟!...آدرس پستی ِ خوابگاه را هیچکس ندارد.حتی بابا.و شاید مامان...دیروز بین هجوم رفت و آمد مردم از آرژانتین تا انقلاب،بین نیمکت های بلوار کشاورز با پیام ِ دیگر اداره ی پست ملتفت شدم که بسته ی پستی یی در جهان است که متعلق به من است...پست تاکید کرده بود که بسته از اهواز به تهران رسیده.اگر شک داری این هم شماره ی پیگیری اش...روزهای زیادی از بلندگوی خش دارِ سوییت یا بین طبقات صدای نگهبان را شنیده بودم که:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی بسته ی پستی داری و بیا از نگهبان تحویل بگیر...یحتمل اگر بسته ای در جهان بود و آن برای من بود،و امروز اداره ی پست به من اطلاع داده که بسته ام اهوازی ست و این بسته ی اهوازی رسیده است تهران،باید صبح دوشنبه این بسته برسد دست نگهبان.نگهبان بلندگوی خش دارش را بگیرد توی دستش و جیغ بزند:خانم فلانی بسته ی پستی دارید.خانم فلانی جهت دریافت بسته ی پستی ِ خود به انتظامات رجوع کند...خب باید بگویم زمانی که باید و شاید نگهبان بلندگو را داخل دستش جا سازی کند و اسم مرا صدا کند،سر کلاسی بودم که استادش بیشتر از اینکه شایسته ی دکتر و استاد شدن داشته باشد،باید مدال ِ افتخار ساواکی بودن را دریافت میکرد...بگذریم...از خوابگاه تا دانشگاه،یا حتی از دانشگاه تا خوابگاه خیلی راه است.خیال کن از غرب بروی در نوک قله ی شمال...یا حتی تر از نوک قله ی شمال برگردی غرب...پووووووووووف...سرویس وقتی وارد خیابان ِ خوابگاه شد،من ایستادم.رفتم جلو تا به محض ایستش بپرم پایین.بگویم:من بسته داشتم؟و رستمیِ نگهبان بگوید بله...پریدم پایین و رستمیِ نگهبان گفت میرزاامیری تو اهوازی هستی؟نه قربان من اصفهانی ام...ولی بسته از اهواز داری...که اینطور...پس اداره ی پست راست گفته.اداره ی پست خواسته بگوید کسی در آنسوی هوای خاک آلود به یاد توست.باورش کن...باورش کردم...دانه دانه از داخل بسته کشیدمش بیرون:داشت چایی میخورد(سینی ِ چایی ِ گل گلی اش)،داشت خرد میکرد(خرد کن رنگی رنگی اش)،داشت چمدانش را می بست(دفترچه ی ایفل دارش)،داشت با کلاس غذا میخورد(دستمال های قشنگش)،داشت عاشق میشد و داشت تهران را قدم میزد(دست ِ دوز جادویی و شگفتش)...
راستی به نظر شما چطور میتواند آدرس مرا از بین ِ سه خوابگاه ِ دخترانه ی متعلق به دانشگاه پیدا کرده باشد؟!راستی یک چیز دیگر:امروز دی کاپریو بیشتر خوشحال است یا من؟!
+عکسش را در اینستاگرام ببینید
یکی از عادت هایم که نمیدانم چند سالی ست همراهم است،این است که هروقت ِ هروقت جلوی آینه می ایستم لبخند میزنم.بعد انواع و اقسام لبخند ها را امتحان میکنم...این عادت ِ دیوانه وارم را دوست دارم...و همیشه همراهم است...حتی وقت هایی که میروم جلوی آینه اشک هایم را پاک کنم...