حس های آنی:
گواهی جارو کردن است. حکمی که نوشته بودم و زده بودم به دیوار و گفته بودم بعد از هر جاروکشی علامتی بزنید تنگ اسمتان تا مبادا حق کسی را کس دیگری ادا کند! اتاق سه نفره ی کوچیکی که اد هر سه نفرمان چسبیده بودم به آن و روزها و شب ها کنجش مینشستیم. که این خلاف قوانین بود. قانون این بود که در اتاق های کوچک کسی باید رفت و آمدی باشد. یعنی یک روز بیاید و شش روز نباشد. اما اتاق ما ازین قانون در رفته بود.سه نفرمان بیخ ریش هم بودیم و شش روز بودیم و یک روز نبودیم. اتاق کوچکی که به زور یک فرش در آن جا شده بود. هم اتاقی یی که یک روز میان هوارهایی که سرم میزد، زده بودم زیر خنده و از خنده ریسه رفته بودم و عصبانی شده بود و دادهایش را مثل مشت کوباند پای چشمم. هم اتاقی ئی که پریشب آمده بود پشت در اتاقم برایم از شهرشان سوغات آورده بود و بغلم کرده بود و گفته بود 《دلم برات تنگ شده دیوونه!》و این را جوری گفت که باور کردم زمان حلال است. حلال با ل مشدد. حلالی که گاه با خودش جز یک رد چیز دیگری باقی نمیگذارد. ردی که بعد از یک سال بیخ دیوار چسبیده و ساکنان جدید اتاق آن را از جا نکنده اند. حلالی که به سرعت ترکیدن یک آدامس باد شده، می آید و می رود. زمان معجزه ی قریبی ست. آنقدر نزدیک که گاهی ندیده می رود و دور میشود و جزء عجیبی از آن در هر اپیزودی از زندگی بر تن روحمان باقی می ماند! درست شبیه ردهای کج و معوج و غریب علامت های جاروکشی مان!