از طبقهی آخر ساختمان شمارهی یک
همیشه از خوشحالیها و شگفتیهای خوابگاه نوشتم. نهایت غری هم که زدم دلتنگیهایی بوده که یهویی به آدم هجوم میاره و گمون کنم طبیعیه. چون حال و هوای خوابگاه همینه. تو با همه دوستی اما با هیشکی دوست نیستی. یه جور تناقض. یه جور زندگی مسالمت آمیز. یه جور تحمل شرایط و وفق دادن خودت با آدمهای مختلف.
اما زندگی تو خوابگاه مینیمالی از زندگی توی یه جهان کوچیکه. با هر قشر و فرهنگ و اخلاقی روبرو هستی. با کسی همسفره هستی اما یه روزی، یه جایی چنان توی ذوقت میزنه که باور نمیکنی این همه مدت با همچین آدمی رفاقت کردی.
پناه اوردم به طبقهی آخر خوابگاه. به سالن مطالعه. به جایی که حدود یک سال و نیمه نیومده بودم توش. خلوت. پر نور با صندلیهای قرمزی که امسال بهش اضافه شده.
نشستم و دارم فکر میکنم چرا گاهی آدما برای منافع خودشون اینقدر زیاد وقیح میشند؟
و دارم به این فکر میکنم چرا بعد از گذشت 3 سال هنوز از خوابگاه «چطور خودخواه بودن» رو یاد نگرفتم؟ چیزی که به وفور در آدمها دیده میشه و سپر بزرگی هست براشون.