زندگی پشت پنجره
یک سال پنجره ی چهارم سمت راست.
یک سال پنجره ی چهارم سمت چپ.
و یک سال پنجره ی سوم سمت راست دنیای بیرون از خوابگاه را به من نشان دادند.
پنجره ی چهارم سمت راست را با سه هم اتاقی دیگر شریک بودیم که بعد از اینکه زاویه ی تخت چسبیده به آن پنجره را جابه جا کردیم، دنیای رو به بیرون را بدون دردسر دیدیدم. شب ها روی تخت بالا میخوابیدم و انقدر به سوسوی چراغ های کوچه خیره میشدم که خوابم میبرد.
از پنجره ی چهارم سمت چپ، صدای آکاردئون پسرکی را میشنیدیم که یک شب به پاس تمام آوازهایی که خوانده بود و سازهایی که زده بود پول در کیسه ریختیم و از همان بالا برایش انداختیم که پسرک به افتخارمان آواز شادی سرداد.
از پنجره ی سوم سمت راست نیمه شب ها صدای جاروی رفتگر محل را میشنوم. یعنی من یک سال است تا حدود زیادی در این اتاق تنها بوده ام.
سه سال است این پنجره ها مرا به دنیای بیرون وصل کرده اند. شبیه زندانی ئی که روزنه ای پیدا کرده برای التیام غم هایش. امیدی پیدا کرده برای خوش کردن دلش.
از این پنجره همسایه ی پیری را شناختم که صبح های ناشتا روی بالکن سیگار میکشد. پسرکانی که هرروز موقع بازی باهم دعوا میکنند. مادران پسرکانی که سر دعوای پسرانشان به جای وساطت باهم دعوا میکنند! عروسی که یکسال پیش در یکی از ساختمان ها رفت. متولد بهاری که دوستانش را به تولدش دعوت کرد و برایش ابی خواندند. خانم مسنی که بالکن پر از گلش را دوست دارد. دختری که باران را دوست دارد و موقع باریدنش دستش را از پنجره دراز میکند برای گرفتن قطره ای... بعد از سه سال امروز اولین باری بود به عنوان عابر به کوچه ی پشتی رفتم و خوابگاه را و اتاقم را و پنجره ها را از این زاویه دیدم. گویی زیر این ساختمان اتفاقی (شما بخوانیدخاطراتی) رخ داده بود که برای بازسازی شان، برای تحکیم شان باید به صحنه ی وقوع جرم شان باز میگشتم!