تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

وارد خوابگاه که میشوم،چاهار طبقه را با پله بالا میروم.چشمانم را می اندازم درون سوئیت هایی که درشان باز است...دخترانی که روی صندلی های وسط سوئیت مشغول درس خواندن،سرچ کردن،صحبت،لاک زدن،میوه خوردن،تنها غرق در فکر و... هستند.دخترانی که روی پله ها نشسته اند و با تلفن صحبت میکنند...دخترانی که رنگی ترین لباس ها را میپوشند.موهایشان تا کمرشان جولان میدهد.لباس های بلند و دامنی شکل.موهای بلند.کوتاه.تا سر شانه آمده.جعد دار.فرِ ریز.خرمایی.زرد.مشکی.شرابی...لحن حرف زدن و اداهایشان موقعی که با تلفن صحبت میکنند.خجالت زده اند و یا دلتنگ.چشمانشان را گاهی ریز میکنند و خودشان را لوس.انگشت لای موهای جعد دارشان میکنند...گاهی ریز میخندند.گاهی بلند.گاهی یواشکی اشک میریزند...دخترانی که اگر خوب دقت کنم،درون چشم شان،درون لحن صدایشان،از طرز دست کردن درون ِ موهایشان،لا به لای خنده ها و اشک هایشان میشود دوست داشتنی که موج میزند را دید...

۵ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۲
.

بیست و پنج سالگی دوستان و اطرافیانم این مدلی ست که بکوب زبان میخوانند برای مهاجرت.مثل تراکتور رزومه و امتیاز جمع میکنند برای اپلای گرفتن...حداقل روی زدن یک ساز تسلط دارند...درس را ادامه ندادند و تکلیف شان را مشخص کردند و کلاس آشپزی و خیاطی و شیرینی پزی و ترشی انداختن و پیلاتس و غیره میروند و میرفتند و این وسط انگشت حلقه ی دست چپشان پر شد و حالا به فکر لباس عروس عروسی شان ند...سرکار میروند و با پارتی یا منت توی کلینیکی،مدرسه ای،مرکز مشاوره ای کار میکنند و پول در می آورند و آخر هفته ها میروند کافه و رستوران و عکس هایشان را با لبخندهای تا بناگوش باز شده شان شیر میکنند...یک سری شان هم کوله می اندازند روی دوششان و هرسال یک جای دنیا را میگردند...کتاب مینویسند.معروف و محبوب و پولدار میشوند.با سواد میشوند.پیشرفت کرده اند و در نهایت به دلخواه و هدفشان کم و بیش رسیده اند....احساس میکنم بیست پنج سالگی ام شبیه کسی ست که برای اولین بار میخواهد سوار پله برقی شود.ترس دارد.میلرزد و به آدم هایی چشم دوخته که بدون هیچ واهمه ای پا روی پله های متحرک میگذارند و سریع به مقصد میرسند...

۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۹
.

_دلم یهو گرفت...

+پس پاییزت شروع شد...

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۳
.

دقیقا پارسال در همچین شبی،یعنی دقیقا چاهار مهر در یکی ازاتاق های ِسوئیت ِ روبروی سوئیت ِ الانم،تنها نشسته بودم و آنقدری اشک ریختم که بلوزی که تنم بود خیس شد...اولین شب ِ خوابگاه شبیه اولین روز ِ دبستان ِ یک طفل ِ هفت ساله است.به محض ِ اینکه مادرش دستش را رها میکند و تنها میشود غربت از گلویش بالا میرود و درون تمام ِ اجزای بدن و حتی روحش پخش میشود...شب ِ اول خوابگاه برای من یکی از سخت ترین شب های زندگی ام بود.مثل اینکه یکی از انگشت هایم را با تیزی ِقوطی ِ رب بریده باشم.دردی کتمان نکردنی و البته دردی واقعی...یکسال گذشته.یکسالی که به اندازه ی سیصد و شصت و پنج تا تجربه به من داده.آنقدری تجربه ی ریز و درشت،تلخ و شیرین،خندان و غمناک،که بنشینم در سالروز خوابگاهی شدنم ،با هم اتاقی ِ جدید ِ تازه خوابگاهی شده ام حرف بزنم و از اولین ِ شب خوابگاهم بگویم...زمان با سرعت غیر قابل باوری رو به تندی ست.زمان و جهانی که دکمه ی استپی ندارند تا منتظر باشند ما قلاب برداریم و شادی ها را تور کنیم و سطل آشغال بگیریم دستمان و تند تند غم ها را درونش چال کنیم...با این روندِ رو به تندی ،زندگی های چاشنی شده به درد و غم و شادی و خنده را دوست داشته باشیم که چشم روی هم بگذاریم باید در سال های بعد خاطره ی سال ِ پیش مان را با فان ترین حالت ممکن برای کسی در شرایط مشابه مان،تعریف کنیم...


۱۴ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۵
.

میخواستم بنویسم بلیط به مراکش یا هند و یا نایروبی و  حتی همین گرجستان کنار دستمان،میتواند در شب تولدم مرا خوشحال کند...چه میدانم حتی این هم میتواند خوشحالم کند که سال های دیگر اپلای کردنم جواب داده باشد...یا حتی توقعم را بیارم پایین و بگویم مقاله ای که از پایان نامه ام در می آورم ای اس ای چاپ کند و من هم به نوایی برسم...و یا حتی آخر ترم استادم سر شانه ام بزند و بگوید:برو فلان کشور برا کنفرانس مقاله ت!!!!....چیزهای کوچک و ریزتری هم میتواند خوشحالم کند.مثلا اینکه مانتوهای تنگم برایم گشاد شود یا چشمم را ببندم و ببینم بوت های موزی هفت سالگی ام را هنوز دارم...ولی خب میدانید همه ی این ها یک طرف،اگر شب موقع خواب مامان و بابا بیایند بزنند سر شانه ام و بگویند از داشتن تو خوشحالیم و یقینن تو مبارکی،قسم میخورم آن روز اولین روزی باشد که در روز تولدم گریه نمیکنم و خوشحالم و حتی خودم برای خودم جشن میگیرم...


+به جای تبریک برایم یک خط بنویسید...یه خط هرچقدر بی ربط....اگر تا همین لحظه خواننده ی خاموش بودید،از من بدتان می آید،دائم وبلاگم را چک میکنید یا هرچه ی هرچه یک خط و یا حتی بیشترترتر برایم بنویسید.....

۶۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۸
.

تا شونزده مهر فرصت دارید بلیط بگیرید و برید این نمایش را با بازی فوق العاده و حرفه ای پارسا پیروزفر ببینید...

اطلاعات بیشتر هم از خرید بلیط در سایت تیوال هست...

۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۷
.

پانزده سالگی ام شبیه آدامس شیک بود که تنها قابلیتی که دارد این اسم که فقط اسم آدامس را ب دوش میکشد...دوستان زیادی داشتم.برای آدم های زیادی دوستی کردم.دایره ی ارتباطاتم زیاد بود.با بچه های هم دوره ای ام در تمام رشته ها دوست بودم.تولد خیلی هایشان را یادم بود و تبریک میگفتم.جشن تولد اکثرشان دعوت میشدم...دوست صمیمی یی داشتم که فکر میکردم درِآسمان باز شده و خدا وحی کرده هی عطیه دستت رو باز کن و بعد این دوست را انداخته در بغلم!...خیال میکردیم شبیه خواهریم...برای بیست سال ِ آینده ی مان برنامه میریختیم...یا باهم بودیم یا اگر هم نبودیم گزارش لحظه هایی که در نبود هم بودیم را به یکدیگر میدادیم...کیف و کفش سِت میخریدیم....بعدترها مغزمان جوانه زد و بزرگ شد...همه چیز متوقف شد...حالا در آستانه ی بیست و پنج سالگی ام،درست در الانی که این ها را مینویسم و جایی نشسته ام که تا دوسال پیش فکر نمیکردم زمانه این چنین بچرخد که روی تخت خوابگاه بشینم و بنویسم،رشد زیستیِ مغزم و یا انبوه تجربه هایم برایم تا حدودی معنی ِ دوستی و دوست بودن را روشن کرده اند...دیشب که دم در تماشاخانه ایرانشهر بخاطر من ایستاده بود، چراغِ سبزِ سمتِ چپ ِمغزم روشن شد...دوستی هرچه باشد،اگر دعوا و جنگ و قهرهای موقتی داشته باشد،اگر نامتعادلی در سلایق و عقاید داشته باشد،اگر ناهماهنگی در روش زندگی داشته باشد،اگر چپ باشی و راست باشد،هرچه باشد نباید در آن دزدی باشد...دزدی ِ اعتماد،احساسات،تکیه کلام ها،احترام و آرزوها...چاهار روز مانده به تولد بیست و پنج سالگی ام به عمق دوستی هایم فکر میکنم نه تعدادشان...همین چند نفر اندک ولی عمیق،برایم کافی ست...همین هایی که محرک خوشی هایند.محرک لبخندها.محرک ِ برآورده شدن آرزوها...

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۴
.

از نوشته های یهویی ِ بدون فکر:


نیستی و نبودنت شخم می اندازد در دلم.وقتی نیستی بند کیفم وسط خیابان کنده میشود و وسایلم پخش میشود،بند کفشم موقع پیاده شدن از تاکسی زیر پای دیگرم میرود و زمین میخورم.بند دلم هر ثانیه و هر لحظه پاره میشود،نیست میشود و من میانه ی تمام راه های رفته و نرفته می ایستم و بی اختیار دنبالت میگردم...نیستی و نبودنت را پرنده های محله هم فهمیده اند.بی خواب و خوراک شده اند.لب پنجره نمی آیند،آب و دانه ها را نوک نمیزنند و در پی خودکشی ،با گربه ها رفاقت میکنند...نیستی و نبودنت سنگ بزرگی شده که نشانه اش نزدن است.به هیچ خیابانی نمی رسم،ماشین ها وحشیانه بوق میزنند تا از وسط خیابان کنار روم ،درجه ی یخچال خراب میشود و غذاها فاسد و میانه ی تمام راه ها سر زانوها و نوک انگشتانم زخم میشوند...حالا که همه حواسشان در پی ِ مرگ کیارستمی و لخت شدن صدف طاهریان، است برگرد...حالا که هیچ امیدی حتی در برد و باخت آبی و قرمز نیست ،برگرد و مرا،گنجشک های حیاط را ،بند دلم را،راننده های عصبی را،امیدوار کن...بیا که هوا رو به سردی میرود و دست کش هایم گم شده...برگ ها رو به زردی میروند و راه رفتن رویشان صدای خِش خِش قشنگی میدهد...آفتاب روزها زودتر ترکمان میکند و شب در چشم برهم زدنی می آید و من از تنهایی در شب میترسم...بیا که مولانا هم چندین بار با سوز حرف دل مرا زده:"صبر و قرارم برده ای،ای میزبان زودتر بیا".."بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست،ببین ببین که مرا بی تو چشم جیحونیست"...بیا که نامجو هم فریاد میزند: بیا بیا که نگارت شوم.بیا که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را/بیا بیا به زیارت شوم بیا به زیارت شوم چو خسته‌ پایم و آه

۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۸
.
۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۹
.

یک(امور فنی فیلم):

همین که فیلمی موسیقی متن ندارد یعنی کارگردان در احساسات شخصی شما دخالت نمیکند.به زورِ یک موسیقی شما را وادار به گریه،شک،ذوق،کنجکاوی،غم و شادی نمیکند.این اصلی ست که همیشه فرهادی در فیلم هایش رعایت میکند.دخالت نکردن در احساسات بیننده.که خب همین باعث میشود ما به قوی بودن فیلنامه و بازی بازیگران پی ببریم...صحنه ی نگاه التماس آمیز پیرمرد به عماد را بخاطر آورید و نگاه ترحم آمیز رعنا به پیرمرد و نگاه نفرت انگیز عماد را...

دو(انواع تجاوز):

در صحنه ای از فیلم ما میبینیم که عماد عقب تاکسی،کنار زنی نشسته است.زن به نشستن عماد_که هیچ ایرادی در نشستنش نیست_اعتراض میکند.ترس و اضطراب زن از لحن گفتاری اش مشخص است.عماد مرد محترمی ست،دستش را از پایش دراز نمیکند،اما زن ِ کنار ِ او نشسته در تاکسی، ترسیده.این نشان از چشم ترس بودن زن ها در جامعه دارد.نشان میدهد زن قبل تر در تاکسی ئی تجربه ی نفرت انگیزی از هم نشینی با یک مرد داشته و الان تجربه ی تلخ گذشته اش به بدبینی به مردهای غریبه ی ِ در تاکسی،سرایت کرده...نقطه ای که فرهادی دست روی آن گذاشته اتفاق مکرری ست که در جامعه، مدام در حال دیدن،شنیدن و تجربه کردنش هستیم.این سکانس نشان میدهد تجاوز صرفا همان تجاوزی که موضوع اصلی فیلم است نیست.تجاوز روانی نکته ی برجسته ی فیلم است...

سه(بخشش یا انتقام یا زهرچشم):

لازم نیست همیشه بعد از بلاهایی که به سرمان می آید،بعد از ظلم های مکرر، یقه مان را صاف کنیم،خودمان را بتکانیم،و تمام سعی مان را برای آدم خوبه بودن قصه،بکنیم.یک جاهایی نیاز به انتقام است و گاهی نیاز به یک شوک که فرد را متوجه اشتباهش کنیم.برداشت شخصی من پس از پایان فیلم این بود که فرهادی سعی کرد به مخاطب بفهماند انتقام با سیلی زدن فرق دارد.تکرار اشتباه با جلوگیری از اشتباه متقاوت است.و نقطه ی اوج این موضوع سیلی عماد به پیرمرد بود.و سکته ی پیرمرد که علتش را من اینطور برای خودم برداشت کردم که سکته ی از روی خجالت و شرمساری بود.فیلم، انتقام و آبرو بری را ترویج نکرد.در عوض نشان داد که تمام غیظ و نفرت را میتوان جور دیگری جبران کرد.و آن هم ترساندن و زهر چشم گرفتن تا جایی ست که پشیمانی را در چشم های فرد ببینیم...

آخر و اینکه (رعنا نام تمام زنان است):

گریه ی رعنا وسط تئاتر را به خاطر بیاورید.گریه ی از روی فوبیا.گریه ی از سر تحقیر.گریه ی از سر وحشت.گریه از نوع نگاه کردن مردی به او.گریه ای که لا به لایش از عماد میخواست یک جوری آرامَش کند و هیچ جوری آرام نمیشد.گریه ای که بی وقفه نه از چشمانش که از دلش می آمد...این گریه ی رعنا را نیمی بیشتر از زنان تجربه کرده اند...


۸ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۲
.