تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

بدون هیچ ارفاق و یا اغراقی من به این انیمیشن نمره ی 20 رو میدم...بعد از ماتیلدای فیلم لئون،آملی،فیبی ِ سریال فرندز،مری و مکس رفتند جز شخصیت های دوست داشتنی من.مخصوصا مکس.مکس جذاب و خاص...

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۴
.

از نوشته ی یهویی

نهایت بلایی که یک هدست میتواند بر سر آدم بیاورد این است که گوش آدم را زخم،کر،کم شنوا کند و یا در نهایت یک وسطی افتاده باشد و پایی رویش رود و کف پا کمی درد بگیرد.و یا کمی فانتزی تر اینکه سیمش را بیندازی دور گردن کسی و پخ،آنرا خفه کنی.اما خب از عجایب روزگار اینکه به ناگه طی یک حرکت آکروباتیک چنان سیم هدست به صورتم خورد که در کمتر از آنی فکر کردم چشم هایم کور شدند.چیزی که هیچوقت از یک هدست انتظار نمیرود محکم و غیر عمد خوردن توی صورت است...میخواهم بگویم آدمیزاد هم همین مدلی است.به اندازه ی توانش به تو خوبی میکند ولی تمام انرژی و عقل و توانش را به کار میبرد تا حتی خارج از توانایی هایش هم به تو آسیب برساند!آسیبی خارج از توان او و بیرون از انتظار تو!.....

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۳۹
.
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۰۹
.

به لبخندهای مهربانت.که همیشگی باشد:

پیرهن قرمز یک دستش را با دامن سورمه ای اش ست کرد.خودش را در آینه دید زد و اولین لبخند را به خودش زد.راضی به سمت چوب لباسی ِ کنار در رفت.کلاهش را برداشت و از خانه خارج شد.دوچرخه اش را از کنار ِ درخت آزاد کرد و راه افتاد.باد زیر موهایش زد و او دومین لبخندش را به سالیوان زد.باد موهای طلایی اش را میرقصاند.الکس را نبش پست دید.برایش دست بلند کرد و لبخند زد.موهایش یک دست پرواز میکردند.دلش همراه لبش میخندید.لبخند چهارمش را برای باغبان خانه ی جولیا فرستاد...آن روز برای همه سوغات داشت...نذر کرده بود اگر از نامزدش شرمن،که سه روز بعد از نامزدی شان به جنگ رفته بود،خبری برسد،با دوچرخه اش دور شهر راه بیفتد و به همه ی مردم لبخند هدیه کند.... شرمن قبل از کشته شدن به رفیقش وصیت کرده بود هرماه برای ناتالی یک نامه همراه با یکی از دکمه های پیرهنش،پست کند...ناتالی تنها تا شش ماه بعد خندید...


+این نوشته ی یهویی با شنیدن یک موسیقی بی کلام،ناخودآگاه در ذهن من،تداعی شد...

۱۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۶
.

کلمه ی تنفر کلمه ی دقیقی نیست.تنفر می تواند پر حرارت یا رها شده باشد.می تواند از دوست نداشتن یا حتی ترس بیاید.


زبان گل ها/ونسا دیفن باخ/ترجمه ی فیروزه مهرزاد



۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
.

مادرم همیشه به شوخی می گوید که من ژن مادری را از او به ارث نبرده ام.

پرسیدم:"ژن مادری دیگر چیست؟"

"می دانی آن بخش از ساختار زیستی که سبب می شود زن ها هنگامی که کودکی را در خیابان می بینند قربان صدقه اش بروند.من هرگز این طور نبوده ام.


زبان گل ها/ونسا دیفن باخ/ترجمه ی فیروزه مهرزاد



۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۹
.

بیش از ده سال هرلحظه از وقت آزادم را صرف معانی و توصیفات علمی تک تک گل ها کردم ولی دانشم اغلب بی استفاده بود.از همان گل های همیشگی دوباره و دوباره استفاده میکردم.یک دسته گل همیشه بهار،غم.یک سطل بوته ی خار؛مردم گریزی.کمی ریحان خشک؛تنفر.تنها در موقعیت های خاص نحوه ی ارتباطم تغییر میکرد.یک جیب پر از گل میخک قرمز به نشان قلب شکسته ام...

زبان گل ها/ونسا دیفن باخ/ترجمه ی فیروزه مهرزاد

۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۰
.

"دختر" تنها ظاهر و اسمی دخترانه دارد اما باید سر در سینما و در تیزرهای تبلیغاتی تاکید میشد که این فیلم مخصوص پدران است.فیلم، سرسختی یک پدر را نشان میدهد که ما کم و بیش در خانواده های خودمان گاهی این حس را تجربه کرده ایم:"نداشتن استقلال و حریم خصوصی در زندگی شخصی مان به ویژه به محض دانشجو شدن"...فیلم گیر و دادهایِ پدری سنتی و دختری آزاده خواه است ولی این موضوع تمامی فیلم نیست.اواسط فیلم، داستان به سمت دیگری می رود.گیر و دادهای پدر و دختری واردِ کدورت های قدیمی ِ برادر خواهری میشود.همین پیچیدگی و یکدفعه برگشتن داستان و فراموش کردن ِ خطای دختر و دلخوری پدر؛ و شروع شدن ِ داستان ِ دیگر از ضعف های فیلم است.اما از نظر من بغیر از بازی ِ اصلانی،بزرگترین نقطه قوت ِ فیلم جایی ست که علاوه بر نشان دادن ِ پدر ِ سخت گیر داستان،ما با پدری در نقطه مقابل ِ پدر ِ ستاره(دختر فیلم)روبرو میشویم.پدری مهربان،صمیمی،روشنفکر،پیرو آزادی ِ دخترش که قرار است به زودی از ایران برود.داستان سیاهی ِ یکدستی ندارد.ریتمش یکنواخت نیست ولی نقطه اوجش به اندازه ی باد کردن یک آدامس و ترکیده آن است.همینقدر قابل حدس و کوتاه...در کل فیلم به اندازه ای که بخواهد از مسکو جایزه بگیرد،دلچسب نبود.

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۶
.

به گمانم دو سال پیش بود.چالش ِ اسید پاشی در خیابان های اصفهان را میگویم.که تقریبا با آمار درست یا غلط اخبار، چهار قربانی داشت.که خب هر چهار نفر دختران جوانی بودند که در این ماجرای بی طرفه و بی ربط به جنجال های عشق و عاشقی،در شلوغ ترین خیابان ها جان،روح،روان و امیدشان را برای همیشه از دست دادند...بگذارید حادثه را از دید خودم بگویم.در گیر و دادهای این اتفاق شوم،شهر بهم ریخت.از هشدارهای وایبری و آلارم هایِ قیافه هایِ شناسایی شده یِ مجرم تا اخبار بی بی سی.از سوژه ی داغ راننده های تاکسی تا خیابان های خلوت و جن زده ی شهر...در همین آشفتگی یک روز عصر به قصد کلاس زبان از خانه بیرون رفتم.سرِ خیابان اصلی در حالیکه از خیابان رد میشدم موتور سواری با سر نشینی دیگر که هردو کلاه کاسکت بر سر گذاشته بودند جلوی پایم توقف کردند.جلویی به عقبی گفت:بپاش تو صورتش!عقبی شیشه ی آب معدنی اش را تکان داد و تا نزدیکی صورتم آورد.و بعد هم هرهر شروع به خندیدن کردند و پا روی گاز و رفتند...اینکه من تا چند روز فوبیای خیابان داشتم به کنار و اینکه در آن لحظه چه بر سر من گذشت هم مهم نیست.چیزی که میخواهم بگویم اعتماد و امنیت روحی من است که در کسری از ثانیه در خیابان و در ملا عام به آن تجاوز شد....

لانتوری داستان ِ ایران است.داستان بی اعتمادی ها و هرج و مرج ها.داستان بی امنی ها و جنون ها.داستان عیاشی ِ آقا زاده ها و عقده ی زیر ِ دستی ها...درمنشیان در این فیلم لایه ای از صدها لایه ی ِ جامعه را بیرون میکشد و نمایش میدهد.قصه، گریزی میزند به امنیت زنان.به خشونت علیه آن ها.به اینکه نود درصد قربانیان ِ جنون های آنی زنان هستند...و خب در نهایت، تنها چیزی که در قبال این خشونت ها و قربانی شدن ها برای یک زن باقی می ماند"بخشش"است.او چاره ای ندارد جز"بخشش"...

فرم داستان جوری ست که مخاطب را نه تنها تا پایان فیلم بلکه تا ساعت ها و روزها،درگیر میکند.و اینکه فشارهای عصبی ِ ابتدا تا انتهای فیلم باید جدی گرفته شود...چیزی که بیشتر از همه در این فیلم مرا درگیر کرد این بود که:"آیا قانون قصاصِ اسید پاشی ِ چشم در برابر چشم،عادلانه است؟"،"آیا قربانی های اسید پاشی تنها مشکل شان نابینا شدن ِ فرد مجرم است؟"،"اعتماد و امنیت تجاوز شده را میشود قصاص کرد و یا بخشید؟"

۱۹ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۹
.

 قصد داشتم از "جانستان کابلستان" بنویسم اما فکر میکنم، برای نوشتن و حرف زدن در مورد این کتاب باید خودِ کتاب را بگیرم دستم و تمام 348 صفحه را برایتان بخوانم.کتاب تجربه ی جذاب ِ سفر ِ نویسنده(رضا امیرخانی)به کشور افغانستان است.میتوان تمام خاطرات ملموسش را،صفحه به صفحه و شهر به شهر حس کرد.تمام خطراتی که در این سفر با او همراه بوده،تمام برخوردهای افغان ها با او،تمام پیاده روی های ِ قبل از غروب آفتاب...همانطور که اشاره کردم،وقایع کتاب در کشور افغانستان رخ میدهد و این خودش باعث میشود ما به گونه ای با فرهنگ،منش،دین،رسم و رسومات،آداب مهمانداری،اخلاق،تحصیلات و در کل نوع زندگیِ افغان ها آشنا شویم...چیزی که میخواهم بگویم این است که این کتاب سرشار است از تجربه های ناب نویسنده که با مخاطب به اشتراک گذاشته است...این کتاب را بخوانیم و افغانستان و افغان ها را با نگاه جدیدی ببینیم...

پ.ن:ممنون از رضا امیرخانی که هربار با خوندن هر اثری ازش،باعث میشه بیشتر از قبل نگاه و قلم و حتی شخصیتش رو دوست داشته باشم.

۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۷
.