تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

تلخ همچون چای سرد

تلخ منم،چایی یخ که هیچکس ندارد هوسش را

رابرت برتون نوشت:"من از اندوه مینویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم"

{از سال 89 تا 94 توی بلاگفا می‌نوشتم. بعدش بلاگفا هیولا شد و نوشته‌هام رو قورت داد. منم کوچ کردم به اینجا }

بایگانی

در هر زندگی،تصویری لحظه ای از عشق واقعی وجود دارد.


در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند/میچ البوم/ترجمه ی پاملا یوخانیان

۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
.
از نوشته های ِ یهویی:

دلم برایت تنگ شده و این دلتنگی انکار نشدنی ست.انقدر که از تنگی ِ دلم به چشم هایم فشار می آید و اشک هایم بدون هیچ قرار و هماهنگی یی ناگهان سرازیر میشود.دلم تنگ شده و با زبان ِ دهان نمیخوانمت که دلتنگی مرا لال میکند.که دلتنگی مرا پیر میکند.که دلتنگی مرا از هر سو میکشاند طرف خودش،در آغوشم میکشد و ناگهان نیست میشوم...دلم برایت تنگ شده و تنهایی ام غیر قابل انکار است.صدایت میزنم و هیچ جوابی نمیشنوم.نگاهت میکنم و تو را نمی بینم.دلم له شده.این وسط هیچ راهی نیست که باید پرواز کرد برای دیدنت...بیا لحظه ای بیخیال خراب کاری ها شویم.بیخیال تجاوزهای ِ شوکه کننده.بیخیال اخبار جنگ و خمپاره ها.بیخیال آمار افزاینده ی بندهای زندان ها.بیخیال مرگ و میرها.مرا صدا کن تا اسم من هم جز آمار مرگ و میرها و جنگ زده ها نرفته است.لحظه ای.نیم نگاهی...


۵ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۲
.

اخرین طبقه ی خوابگاه،جایی که یک سقف کدر شیشه ای دارد و میشود گاهی ماه را در آنجا دید،سالن مطالعه است.روبروی در سالن مطالعه درب پشت بام است.پشت بامی که همیشه ی خدا قفل است و من آرزو ب دل ماندم به رسم شب هایی که در اتاق خودم در خانه هستم؛بروم و ستاره ها را ببینم...کنار در پشت بام دیوار کوتاهی ست که حایل بین پله ها و آن قسمت است.دیوار را بگیری و تهش را پیدا کنی یک جای دنج است.آنقدر دنج که قسم میخورم خودم کاشف این قسمت هستم و خواهم بود.عقل جن به اینجا نمی رسد که میشود رفت در اینجا نشست و پاهایت را بغل کنی و خودت باشی و خودت...این را پارسال در حالی کشف کردم که از شدت گریه شانه هایم میلرزید...اخر شب باز میروم به همین پناهگاهم...به همان محل ناشناخته ای که کاشفش هستم...

۸ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۰
.


من فکر میکنم بزرگترین دردها تنها،سرطان و غده های بدخیم و ام اس و بیماری های نادر خونی و مادرزادی نیست.این نیست که ناگهان سرت میانه ی خیابان گیج رود و ناگهان زمین بخوری و یا در جشن فارغ التحصیلی ات زمانیکه با دوستانت میخندی ناگهان دچار حمله ی صرع شوی.وحشتناک ترین درد تنها سیلی خوردن از کسی که دوستش داری نیست.دردهای شخصی زیادی وجود دارد که در گوشه و کنار زندگی مان و چه بسا در بطن زندگی به آن برخورده ایم.نداشتن لاله ی گوش،سکته هایی که باعث فلج شدن میشود،تصادف هایی که باعث نابودی حافظه ی بلند مدت شده اند و غیره و غیره...دردهای زیادی در دنیا وجود دارد که یکی از آنها "شرمندگی"ست.شرمندگی درد کشنده ایست که مایع "خجالتش"ممکن است انسان را آرام آرام از پا درآورد...و خب بگذارید برایتان بگویم که لایق این هستم که امروز جرعه ای از این مایع را بنوشم و چندین قدم ب مرگ نزدیک شده باشم...

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۶
.

یکی از بچه های ورودی امسال که هم سوئیتی منه؛شبیه یکی از آدم های گذشته ی رفته و سعی در فراموش شده ی زندگی من ه!به هر بهانه ای میرم در اتاقشون رو میزنم و نگاهش میکنم!به هر بهانه ای سرمو میبرم داخل اتاقشون و نگاهمو میندازم روی تختش!به هر بهانه ای دنبال حرف زدن باهاشم.دنبال خراشیدن روی زخمم!

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۲
.

به گمانم بهشت آنطوری که قبل ترها عمه خانم ها و معلمین دینی مان توی گوش و فکرمان میکردند نیست.خدا آنقدر بخیل و ناامید کننده نیست.خدا تنها در آسمان و زمین نیست.کوچک شده ی خداها را میتوان اطرافمان ببینیم.کافی ست کمی فقط کمی گیرنده های حسی مان را فعال کنیم...امروز به محض ورود به اتاقم(در خوابگاه)هم اتاقی ِ جدیدم اصرار پشت ِ اصرار که بیا باهم ناهار بخوریم.وقتی متقاعد شد ناهار خورده ام،بخیال شد.تنها نشست به غذا خوردن؟نه.بلند شد رفت توی سوئیت روبرویی.جایی که خانم نظافتچی خوابگاه در حال شستن و جارو کشیدن بود.به زور دستش را گرفته و آورده سر سفره ی خودش که "من میدونم شما گرسنه و خسته اید.من غذا برای دو نفر درست کردم.قسمت شماست.بیایند باهم بخوریم."...خانم نظافتچی را دیدم که چشمانش از شادی برق میزد.به این فکر کردم که "میم"میتوانست باقی مانده ی غذایش را شب بخورد.میتوانست مثل ِ همه ی بچه ها و همه ی مواقعی که من در آن بودم،اضافه ی غذایش را نگه دارد برای فردایی که ناهار ندارد.میتوانست با هرکس دیگری شریک شود.میتوانست مثل ِ همه ی ما خانم نظافتچی را ندید بگیرد.میتوانست وقتی غذایش را تنها خورد و در آخر اگر میلش نکشید آنها را در ظرفی بریزد و به آن خانم دهد...برخورد "میم" را آنقدر در اطرافم دیر به دیر دیده ام،که ناگهان شوکه شدم...مهربانی هایمان را بدون ِ غربالگری تقسیم کنیم.عرضه ی مهربانی و خیرخواهی و شادی و حتی غذاهایمان را دست چین نکنیم برای ِ آدم های شناخته شده و یا دیده شده ی ِ زندگی مان...اطراف و اطرفیان مان را صمیمی تر ببینیم.جدی تر و حتی ساده تر محبت کنیم...مهربانی برایمان برکت می آورد.برکت روزی،برکت عشق،برکت سلامتی،برکت خنده،برکت زمان و حتی برکت ِ دوست داشته شدنمان...

۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
.
یک روزی را هم باید تعیین کنم برای گریه کردن.باید این اشک های ِ نصفه ی نیمه ی ِ تک قطره ای را یکدفعه رها کنم.باید بگذارم آنقدر رها شوند،آنقدر ببارند که دیگر ترس ِ آمدنشان در میان خنده ها،وسط ِ خیابان و تاکسی و اتوبوس،پشت در ِ کلاس ها،روی پل هوایی،مابین ِ هورت کشیدن چایی ام،وقت ِ نماز موقع ِ گرفتن ِ قنوت،لا به لای کتاب هایم و غیره را نداشته باشم.یک جایی را باید پیدا کنم،پاهایم را بغل کنم و آنقدر گریه کنم که بعد از بالا کشیدن دماغم،پاک کردن چشم ها،بلند شوم و خودم را بتکانم و نفس عمیق بکشم و بگویم:خب تموم شد...خسته ام و دلتنگ.آنقدر دلتنگ که دیشب خواب دیدم مامان بطرفم میدوید و دستانش را برای بغل کردنم باز کرده بود...ترسیده ام.یک عجز ِ قوی درونی هر روز با من جدل میکند...دلتنگ ترینم و تنها از یک چیز مطمئنم.آدم به دل تنگی ِ عزیزترین هایش عادت نمیکند/...
۱۱ مهر ۹۵ ، ۱۴:۱۵
.

- دلت گرفته؟

+آره.

- دل همه میگیره.دل داشته باشی میگیره دیگه.

یا رفیق من لا رفیق له...

میخوای ی راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه؟

مثل من چشمات رو ببند.د ببند دیگه.

چی میبینی؟

+هیچ کس.

- هیچ کس قشنگه دیگه.هیچ کس همه کسه.همه کس هیچ کسه...

یک تکه نان

کمال تبریزی

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۳
.

فکر میکنم یکی از هزاران اثر ِ منفی ِ کتاب نخواندن،تفریح سالم نکردن،فیلم ِ خوب ندیدن،ورزش نکردن،مقاله ی علمی و پزشکی نخواندن و غیره این باشد که زمانی که به یکدیگر میرسیم هیچ حرفِ مفیدی برای زدن نداریم.همین میشود که شروع میکنیم به گفتن ِ حرف های خاله زنک و غیبت کردن و یا ایراد گرفتن از همدیگر...وای چقدر چاق شدی.حالا چرا ازدواج نمیکنی؟چرا اینقدر پوستت بد شد یهو؟اصلا این مدل رنگ مو بهت نمیاد.فلانی رو دیدی چقدر لاغر کرده بود؟فلان دوستمو که دیدی از دوست پسرش جدا شد.من نمیدونم اینا از کجا این پولا رو در میارن که هرسال اینقدر مسافرت میرند.چقدر بچه ت لاغر شده،ببرش دکتر خدایی نکرده چیز بدی نباشه!شما واقعا از این یه شغل این همه درآمد دارید؟!چرا سفر زیارتی نمیرید و همش سیاحتی میرید؟!وای خسته نمیشی همش چادر سرته!؟چقدر موهات ریخته!....خب این سوالات و اظهار نظرها تا حدودی حل شده و طبیعی ست.به طور مثال اگه دوست نزدیکم در مورد رنگ مو یا چاق شدن ِ من ِ نوعی اظهار نظر کند این یک چیز کاملا طبیعی ست و در اکثر موارد من ناراحت نمیشوم.اما مشکلات از جایی شروع میشود که تو با اظهار نظر کنندگان این قبیل حرف ها،نه دوستی،نه آشنایی،نه سَر و سِری داری،نه حساب شوخی داری و نه هیچ چیز دیگری که به تو ثابت کند:عی بابا.حالا بذار ی اظهار نظری هم بکنه...نمونه ی کوچک و بارز این رفتارها را تمام مان موقع ترافیک و یا پشت چراغ قرمزها میبینیم.سرهایی که به کنکاش ماشین کناری میگذرد...هفت سال است،دقیقا از زمان ِ دانشجو شدنم با این مشکل؛ که از عذاب های الهی برای مردم سرزمین ماست،دست و پنجه نرم میکنم.وااااااا تو چرا ابروهات رو برنمیداری؟تو واقعا همش چادر سرته؟گرمت نمیشه با چادر؟مامانت نمیذاره ابرو برداری یا بابات؟ و غیره...متاسفانه یا خوشبختانه پوست کلفت تر از این هستم که تنم بلرزد و یا بغض گلویم را بگیرد ولی تا یک جایی آدم حالش بد میشود که در فرهنگی زندگی میکند که مردمانِ بی ربط به زندگی مان در هرکاری سرک میکشند...بهتر نیست به جای اظهار نظرهایِ بی ربط،کمی اطلاعات ِ مفیدمان را با یکدیگر در میان بگذاریم؟قبل از هر حرفی یک"خب که چی؟"یک"آیا به من مربوطه؟"بگذاریم.؟بهتر نیست کمی سرِمان به زندگی خودمان باشد؟بیاین به داد فرهنگ ِ از دست رفته مون،برسیم.

۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۵
.
در حال خواندن یک مقاله ی آلمانی هستم در مورد مشکلات کودکان ناتوان ذهنی.نوشته اکثر این افراد،در طول زندگی شان یکبار مورد تجاوز جنسی قرار میگیرند...بعد به این فکر میکنم ما واقعا اشرف مخلوقاتیم؟چطور به یک کودک ناتوان ذهنی میتوانیم با ترحم نگاه کنیم چه برسد به اینکه....
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
.