به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
از نوشته های یهویی ِ بدون فکر:
نیستی و نبودنت شخم می اندازد در دلم.وقتی نیستی بند کیفم وسط خیابان کنده میشود و وسایلم پخش میشود،بند کفشم موقع پیاده شدن از تاکسی زیر پای دیگرم میرود و زمین میخورم.بند دلم هر ثانیه و هر لحظه پاره میشود،نیست میشود و من میانه ی تمام راه های رفته و نرفته می ایستم و بی اختیار دنبالت میگردم...نیستی و نبودنت را پرنده های محله هم فهمیده اند.بی خواب و خوراک شده اند.لب پنجره نمی آیند،آب و دانه ها را نوک نمیزنند و در پی خودکشی ،با گربه ها رفاقت میکنند...نیستی و نبودنت سنگ بزرگی شده که نشانه اش نزدن است.به هیچ خیابانی نمی رسم،ماشین ها وحشیانه بوق میزنند تا از وسط خیابان کنار روم ،درجه ی یخچال خراب میشود و غذاها فاسد و میانه ی تمام راه ها سر زانوها و نوک انگشتانم زخم میشوند...حالا که همه حواسشان در پی ِ مرگ کیارستمی و لخت شدن صدف طاهریان، است برگرد...حالا که هیچ امیدی حتی در برد و باخت آبی و قرمز نیست ،برگرد و مرا،گنجشک های حیاط را ،بند دلم را،راننده های عصبی را،امیدوار کن...بیا که هوا رو به سردی میرود و دست کش هایم گم شده...برگ ها رو به زردی میروند و راه رفتن رویشان صدای خِش خِش قشنگی میدهد...آفتاب روزها زودتر ترکمان میکند و شب در چشم برهم زدنی می آید و من از تنهایی در شب میترسم...بیا که مولانا هم چندین بار با سوز حرف دل مرا زده:"صبر و قرارم برده ای،ای میزبان زودتر بیا".."بیا بیا که مرا بی تو زندگانی نیست،ببین ببین که مرا بی تو چشم جیحونیست"...بیا که نامجو هم فریاد میزند: بیا بیا که نگارت شوم.بیا که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را/بیا بیا به زیارت شوم بیا به زیارت شوم چو خسته پایم و آه