بیست پنج سالگی
بیست و پنج سالگی دوستان و اطرافیانم این مدلی ست که بکوب زبان میخوانند برای مهاجرت.مثل تراکتور رزومه و امتیاز جمع میکنند برای اپلای گرفتن...حداقل روی زدن یک ساز تسلط دارند...درس را ادامه ندادند و تکلیف شان را مشخص کردند و کلاس آشپزی و خیاطی و شیرینی پزی و ترشی انداختن و پیلاتس و غیره میروند و میرفتند و این وسط انگشت حلقه ی دست چپشان پر شد و حالا به فکر لباس عروس عروسی شان ند...سرکار میروند و با پارتی یا منت توی کلینیکی،مدرسه ای،مرکز مشاوره ای کار میکنند و پول در می آورند و آخر هفته ها میروند کافه و رستوران و عکس هایشان را با لبخندهای تا بناگوش باز شده شان شیر میکنند...یک سری شان هم کوله می اندازند روی دوششان و هرسال یک جای دنیا را میگردند...کتاب مینویسند.معروف و محبوب و پولدار میشوند.با سواد میشوند.پیشرفت کرده اند و در نهایت به دلخواه و هدفشان کم و بیش رسیده اند....احساس میکنم بیست پنج سالگی ام شبیه کسی ست که برای اولین بار میخواهد سوار پله برقی شود.ترس دارد.میلرزد و به آدم هایی چشم دوخته که بدون هیچ واهمه ای پا روی پله های متحرک میگذارند و سریع به مقصد میرسند...